"فصل شکفتن"
چند شعر از: زهره مهرجو
15 سپتامبر 2015
"سکوت، پیش از فریاد"
در فقدان شاهرخ زمانی، کارگر مبارز و قهرمان که سرانجام جان خویش را در راه سُرخش فدا کرد.
در رفتن ات
درختان خاموش اند،
برگ ها
در سکوتِ باد
از حرکت باز ایستاده اند،
پرندگان نمی خوانند
سرود امیدواری را،
گل ها
در فقدان آفتاب شان
سوگواری می کنند ...
و دریاها
در بی پناهی
موج در موج
از سطح تا به ژرفا
ارغوانی رنگ گشته اند.
ای یگانه سرود
کارگر زندانی
همچو کوه ها استوار..!
در نبودنت
زمین سراسر در سکوت نشسته –
تا انسان
به رسالت خویش
عمیق تر بیاندیشد؛
به روز سرنوشت ساز آخرینش..
تا برخیزد!
باید که انسان
برخیزد..!
"مرثیه"
در سوگ پناهجویان جانباخته در حادثه اخیر در اتریش.
هفتاد و یک تن
در سرزمینی دور
از خانه ..
و هر چیز آشنایی،
هنگامی که درد
از توان آدمی
افزون می شد ...
و نفس به شماره می افتاد،
آرزوی فریادرسی کردند؛
ولی افسوس..
فریادرسی نبود!
هنگامی که امید رهایی
از چنگال جنگ –
این زشت ترین جلوه سرمایه،
در قلب شان رویید
پا به راه نهاده بودند،
تا در مکانی امن
زندگی تازه سازند...
ولی، افسوس
در عصر ما
بهای آزادی
گاه سنگین تر از جان آدمی ست!
آنان رها شده بودند،
تنهاترین –
هفتاد و یک تن ..!
در محرومیت کامل،
نه چیزی برای خوردن
یا آشامیدن،
و نه فضایی
برای رفع خستگی.
پس در آخرین لحظه ها
آرزوی پناهی کردند،
ولی افسوس
هیچ پناهگاهی نبود! ..
و بدینسان روزن امیدشان
تنگ تر و
تنگ تر می شد،
تا سرانجام
هفتاد و یک انسان،
در غیبت محض خورشید ..
و در اوج بی پناهی،
جان خسته خویش را
تسلیم مرگ کردند.
"شقایق"
شقایق
گل زیبای وحشی!
باز شکوفان شو..
در این تاریکی
که بر زمین سایه گسترده –
انسان، انسان را
به نبرد می خواند،
به اسارت می کشد،
به مسلخ می برد.
در یگانگی بروی..!
با رنگ سرخت با ما
از عاشقی بگو!
اگرچه تنهایی
و این سرمای محیط
توان فرسا؛
روزی
گرمیِ حضورت
فراگیر خواهد شد.
"از صبوری گفتن"
در میان بلندای پرواز ..
و ژرفای سقوط،
کبوتری خسته
دیری ست که سیر می کند
دانه های اندوه
برمی چیند،
از چشمه های تردید
می نوشد.
درختان در هر سوی
ز پرسش
بارور می گردند در چشمانش،
گاه نجوایی در فضا می پیچد:
ای آسمانت هماره ابری!
شبحی تو
یا پرنده ای بی بال ..؟
با ما بگوی
کدامین همآغوشی نافرجام
حاصلی چون تو داد؟
پنجرۀ کدامین آشیانه
بدین سوی کشانیدت..؟
کبوتر
پاسخ را خوب می داند،
لیکن رهایی
در گرو قلبی بزرگ است ..
و شکیبایی محض؛
تا لحظه ها
از اندیشه و رؤیا
لبریز گردند ...
و فردای روشن
جذب شده در ذرات نور
به هر سو بگسترد.
"ستاره سرخ"
هان، ای ستارۀ تابناک
گرائیده به رنگ شفق
از نافرجامیِ زمین!
در آن دوردست..
با تابش سحرانگیزت
پیوسته بمان؛ -
تا با دیدگان نافذت
به محیط خویش
بنگریم،
با قلب حادثه جویت
شگفتی بیافرینیم ...
و صدای یگانۀ تو
در شب های ظلمانی مان
طنین افکند..!
"فصل شکفتن"
موسم شکفتن راز است ..
و در خفا ماندن را
حاصل نیست.
ای سراپا شکوهِ نگاه و احساس،
از پوسته ات به در آی...
و درختان و کوه ها را،
زمین را سراسر
در حیرت افکن!
"طرح"
پسرک، خسته
نشسته در کنار قایقی
می نوازد آرام
با نی اش.
آسمان غنوده در لباس غروب
گویی که
خو کرده به سکونی ابدی.
پرندگان
در دوردست ها در تکاپویند ...
و امیدوار
بر خط بی انتهای افق
طرح تازه ای
رسم می کنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر