۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

نامه ی سعید شیرزاد ٬زندانی سیاسی زندان گوهردشت ٬هم سلولی شاهرخ زمانی به مناسبت چهلمین روز درگذشت شاهرخ زمانی.

مثل یه پلنگ وحشی پر وحشتِ نگاهم
می میرم اما هنوزم دنبال یه جور پناهم
یک ماه از جاودانه شدنت گذشت و هنوز انتظار سیلی را می کشم که از خواب بیدارم کند و بگویند مرگ تو خوابی بیش نبوده است ...٬.
ولی باید باور کنم لحظه ای را که برای بیدار کردنت بر بالای سرت آمدم و با بدن سرد تو روبرو شدم و صورت و بدن سیاه شده ات و خونی که از گوشه‌ی دهانت چکیده بود را باید باور کنم.
باور کنم که یگانه رفیق سرخ توده‌ها را گوهردشت با خود برد و به ارس پیوست و من باور کردم تلخ ترین واقعیت زندانم را٬ تلخی‌ای به وسعت موج های ناآرام ارس که وسعتش وسعت تنهایی من است.
در تنهایی این مرده سرای بی کس خاموش کردم توی لیوانت خدایم را و شبها بغض کردم نبودنت را.
از بغض و تنهایی این روزها که سراسر وجودم را فرا گرفته بگذار بگذریم رفیق...٬
بگذار به زبان هزارباره‌ی تکرار سخنی دیگر با همان مدعیان حقوق بشر بگویم که زبان سرخت همیشه پتکی بود بر سر آنان٬ بگذار سخنی با آنان که به بیماری چپ روی دچارند و سخنی با پز دادن‌های روشنفکرانه که قاتلان تو هستند.
بگذار اعتراف کنم و فریاد کشم که مسببان مرگ تو همان مدعیانی هستند که پس از مرگت برایت نوشتند و مصاحبه کردند و از نقاش ساختمانی گفتند که دیگر نبود.
سخنم با مدعیان باصطلاح حقوق بشر است با نشستگان روشنفکرنما در کافه به آنان که خاص بودنشان را با کتاب های خوانده یشان یدک می کشند٬ به دکانداران سیاسی که خود را فعالین خود خوانده‌ی عرصه‌ی انسان و انسانیت می خوانند...٬
سخنم به رفقای مارکسیستی است که بهانه یشان برای نوشتن٬ مرگ یک انسان بود و با مرگ یک کارگر نقاش او را به یاد آوردند و دلم از آنان خون است که کجا بودند که وقتی‌که رفیقشان تنها و بی همدم گوهردشت را به ستوه آورده بود.
روز یکشنبه روز هزار ساله بود روز ناگفته‌های یک کارگر نقاش که ناگفته ماند٬ ظهر یکشنبه ی من جدول نیمه تموم٬ همه خونه هاش سیاه٬ روی خونه جغد شوم٬ صفحه‌ی کهنه‌ی یادداشت های من...
ناگفته ها را باید فریاد کشید٬ ناگفته‌ای دوباره تکرار با تمام وجود غمگین مثل اوقات تلخ تمام سالهای درد کشیدن٬ مثل بغض تمام سالهای درد کشیدن٬ تلخی دردکشیدنی که این بار با مرگ شاهرخ زمانی پیوندی ابدی خورده است.
آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از عالم و آدم گله دارم گله دارم
شاهرخ زمانی را شما کشتید و در تمام این پنج سال هر روز مرگی دوباره با سکوتتان بر او تحمیل کردید.
به خود بیایید وبر خود نهیب زنید شاید مرگی دیگر فرا نرسد٬ بارها برایتان نوشته بودم و این هم آخرین نوشته نیست٬ بارها با خون دل برایتان ضجه کشیدم٬ ضجه ای از بدو تولدی دوباره که خود را پیدا کردم تا ضجه زدن برای چشمان زینب...٬
کجا بودید در این سالها که شاهرخ در زندان بود و مادرش از درد دوری اش مرد و در کنج زندان تنها گریست٬ کجا بودید وقتی که نینایش لباس عروسی بر تن داشت و ازکنج زندان برایش نامه نوشت.
آیا شد یکبار با خانوده اش دیداری داشته باشید یا که تماسی؟!٬
آیا شد در تمام این سالهاعکس ونامی از او در نوشته هایتان باشد؟!٬
درتمام این سالها شد یکبار بیندیشید هستند زندانیانی که سبز نبودن و سر ستیز با دکانداران سیاسی داشتند و به همین دلیل آنان را نه از یاد بردید بلکه به یاد نیاوردید که از یاد ببرید.
می نویسم که بار دیگر بدانید و نتوانید منکر شوید که هستند کسانیکه مرگ انسان ها برایشان در چهارچوب رنگ لباس هایشان است٬ آنهاییکه برای مرگ یک انسان و به عبارت دقیق تر مرگ یک کارگر نقاش حاضر نمی شوند چیزی بنویسند و امضا کنند برای آنکه دیگر امضا کنندگانش٬ رنگشان با آنان یکی نیست و حتی شوری برای شرکت جستن در مراسم یادبودش هم نیست.
بدون نام و نشانی می گذرم که تاریخ ثابت خواهد کرد شاهرخ را٬ که چه بود و چگونه کرد که حتی برای بعضی ها از رفتنش خوشحالی بر جای ماند.
می گذرم از دردهایی که ازجماعتی سیاسی نما همراهم شده است و سخن را به مخاطب خاص می کشانم.
خانم مسیح علی نژاد: تنها به رسم ادب سلامی می گویم که گر هم نباشد پاسخی جای هیچ تعجبی برایم نیست و امیدوارم که به رسم همین ادب پاسخی نیز از شما باشد٬
گفتم تنها به رسم ادب برای آنکه در پای شما کفشهای سبزرنگیست که با آن تنها در کنار همرنگانتان راه می روید و پای من در برهنگی ایست که کفش همگان را با خود به راه می برد و تاول های این برهنگی با نوشته ها و گلایه های این سالها نه تنها رنگ کهنگی به خود نگرفته٬ بلکه هر روز سرخ تر و سرخ تر می شود.
شنیدم که با جگرگوشه‌ی شاهرخ مصاحبه ای داشتید٬ کجا بودید در این پنج سال که پس از مرگ شاهرخ از اونامی آوردید؟
راستی نام شاهرخ را اصلا شنیده بودید و می دانستید جرم این کارگر نقاش ساختمانی چیست؟
می توانستید بدانید ولی نخواستید برای آنکه می دانستید دست های پینه بسته‌ی یک کارگر هیچوقت رنگ عوض نمی کند٬ برای آنکه در حقوق بشر خود خوانده‌ی شما که دکانی بیش نیست جایی برای شاهرخ زمانی ها نیست.
برای آنکه در مسلک شما و رسانه‌ی سازش و مماشات بی بی سی تان جایی برای سرخ جامگان نیست٬ در همین رسانه که کمترین اخبار مربوط به هم رنگانتان را تیتر اول می کند و روزها و برنامه ها را به گاز گرفتن دستان موسوی اختصاص می دهید و حتی همان روز خبر اعتصاب غذای هم رنگتان سرتیتر خبرها می شود ولی اعتصاب غذای خشک زندانی دیگری که همزمان با همرنگتان اعتصاب کرده بود و پس از یک هفته اعتصاب غذای خشک که خواسته اش همان خواسته ی همرنگتان و رسیدگی به درمانش بود هیچ نامی نیاوردید و از انسانی که سالها درزندان بوده بدون حتی یک ساعت مرخصی تنها پس از مرگش نامی از او می آورید برای آنکه بار دیگر ثابت کنید نه شما و نه بی بی سی هیچ ابایی از عکس سلفی گرفتن با تابوت مردگان ندارید و این سلفیتان نه از روی وجدان بلکه از آن جهت است که بگویید هستید !!!٬
خانم علینژاد: شاهرخ زمانی نه به شما احتیاجی داشت ونه به کراواتیان تسبیح بدست بی بی سی٬ آرزوی شاهرخ جهانی از انسان بود و راه شما سلفی گرفتن با مردگان (شاید از سر تفریح و یا برای خالی نبودن عریضه ها)٬
کلام آخر

اگر اندکی از وجدان وشرافت در وجودتان نهفته باشد و اگر این نوشته را به هر دلیلی رد می کنید٬ من سعید شیرزاد زندانی سیاسی محبوس در زندان گوهردشت شما را به مصاحبه ای زنده فرا می خوانم برای آنکه همگان بدانند شاهرخ زمانی هایی که سال هاست در زندانند هیچ جایی در حقوق باصطلاح بشر شما ندارند و قاتلان شاهرخ زمانی شما مدعیان حقوق بشر و آزادی بیان هستید که از این واژگان برای خود دکانی ساخته اید و اگر چه می توانید تلاش کنید خود را تبرئه کنید.
ضمناً اگر بهانه یتان برای عدم انجام این کار و عدم پاسخگویتان٬ زندانی بودن و نگرانی از پرونده سازی جدید برای من است نگران نباشید که
ماگر ز سر بریده می ترسیدیم
در محفل ناکسان نمی رقصیدیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر