۱۳۹۷ شهریور ۲۶, دوشنبه

نیاز های جنبش کارگری مصاحبه قدم اول با تراب ثالث

با درود ، رفقا و خوانندگان گرامی به نظر ما (جمع قدم اول ) برای یافتن راه حل ها و راه های عبور از مشکلات نیاز به بحث و تبادل نظر و انتقال تجربه ها داریم ، بنا براین با توجه به نیاز های جنبش کارگر تلاش می کنیم فعلا" با  طرح 5 سوال زیر، مشکلات پیش روی جنبش کارگری را با مشارکت بیشترین تعدادی از رفقا به بحث و تبادل نظر بگذاریم ، لذا ضمن قدر دانی از مطالعه موارد فوق توسط رفقا از همه دعوت می کنیم به سوالات زیر با دیدگاه های مورد نظر جواب بدهند تا از این طریق تبادل نظر گسترده ای شکل بگیرد ، که بدون شک راه گشای بخشی از مشکلات خواهد شد، و در ضمن رفقای که امادگی مصاحبه های صوتی و تصویری در رابطه با " نیاز های جنبش کارگری " را دارند لطفا" از طریق ایمیل به ما اطلاع بدهند تا ترتیب مصاحبه ها را بدهیم . pishnahad2014@gmail.com  
جمع قدم اول

 نیاز های جنبش کارگری
مصاحبه قدم اول با تراب ثالث

[سوالات مورد نظر ما: موضوع مرکزی این سری مصاحبه‌ها" نیاز های جنبش کارگری در شرایط کنونی"

1-  در صورت امکان شرحی از اوضاع و شرایط کنونی جنبش کارگری بدهید.
2-  از نظر شما عاجل ترین نیاز های جنبش کارگری با توجه به شرایط و اوضاع کنونی ایران و جهان کدام ها هستند؟
3-  دوستان داخلی و خارجی ( منطقه‌ای و جهانی ) جنبش کارگری بطور مشخص از نظر شما کدام نیروها هستند و سبک و روش گسترش رابطه و همبستگی مابین آنها با جنبش کارگری جگونه باید باشد؟
4-  دشمنان داخلی و خارجی ( منطقه‌ای و جهانی ) جنبش کارگری بطور مشخص از نظر شما کدام نیروها هستند و سبک و روش مقابله با انها چگونه باید باشد ؟
5-  اعتراضات گسترده در ایران که به تناوب فرود و فراز دارند چگونه می توانند به اعتراضات مداوم کارگری کمک کنند ؟ چگونه می توانیم اعتراضات فوق را به اعتراضات کارگری پیوند زده و تحت رهبری جنبش کارگری پیش برد؟ آیا چنین چیزی ممکن است ، اگر ممکن است سبک و روش کاری چه باید باشد؟ ] 


1. وضعيت جنبش کارگرى
به نظر من براى تشريح اوضاع و شرايط از ديدگاه کارگرى سوسياليستى نخست بايد دو مقوله را از هم جدا کرد: طبقه­ کارگر و جنبش کارگرى. وضعيت طبقه کارگر با وضعيت جنبش کارگرى يکى نيست .همين جا شايد بسيارى از سوء تفاهم ها نهفته باشد. اگر اجازه دهيد قبل از پاسخ به سوال هاى شما برخى نکات به اصطلاح نظرى را باز کنيم.
اول اين که مهم نيست با چه تعريفى آغاز کنيم. به يک معناى ساده و منطقى، طبقه مفهومى کلى‌تر است. جنبش کارگرى در هر دوره‌اى طبعا فقط جنبش بخشى از طبقه است. در واقع جز در شرايط بسيار استثنايى (مثلا شرايط انقلابى) کمتر جنبشى از کارگران در تاريخ جنبش اکثريت عظيم طبقه بوده‌است. بنابراين نمى‌توان جنبش کارگرى موجود در ايران را به عنوان سخنگو، نماينده يا معرف کل طبقه در نظر گرفت. و به همين دليل، نمى‌توان ويژگى هاى اين جنبش را به کل طبقه تعميم داد و نمى‌توان براساس شناخت از وضعيت صرفا يک بخش در باره وضعيت کل نظر داد. اين مسئله ربط مستقيمى به درجه­ی سازمان يافتگى اتحاديه‌اى‌ نيز ندارد. حتى اگر هم‌اکنون فدراسيون سراسرى اتحاديه‌هاى مستقل کارگرى ايران وجود داشت، هنوز نمى‌توانست خود را نماينده کل طبقه معرفى کند. در تمام تاريخ سرمايه‌دارى نمونه‌اى نداريم که درجه­ی تشکل‌يابى صنفى طبقه (اتحاديه و سنديکا) به بالاى 70٪ رسيده باشد، حتى در انگلستان که تا اواخر دهه 1980 هنوز معرف بزرگترین درجه ازسازمانیافتگی طبقه کارگر در دنیاى سرمايه دارى بود (انگلستان اولين جامعه­ی سرمايه‌دارى به شمار می آید و اين شکل ابتدايى از سازماندهى کارگرى در واقع نخست در آنجا ابداع شد).  تاچه رسد به ايران که بخش عمده‌اى‌ از کارگران در واحدهاى کوچک کار مى‌کنند و تشکيل اتحاديه توسط آنها‌ دشوار است. درصد سازمان‌يافتگى اتحاديه اى در ايران حتى در شرايط دموکراتيک هم بسيار اندک خواهد بود. بنابراين بر اساس بخش به اصطلاح سازمان يافته درچارچوب اتحاديه نيز نمى‌توان براى کل آن نسخه صادر کرد. تاريخ دو قرن پيش نشان داده ‌است که نمى‌توان نيروى نهفته ى جنبش کارگرى را بر اساس درجه­ی سازمان‌يافتگى و يا مبارزات علنى بخشى از آن در يک دوره خاص سنجيد. با توجه به تجربه انقلاب قبلی می توان پرسید: آيا کسى مى‌توانست صرفا بر اساس بررسى وضعيت جنبش کارگرى در بهار 57 حدس بزند که در پاييز همان سال اعتصاب عمومى خواهد شد؟ تا يک سال قبل از بهمن 57 حاد ترين بحث درون جنبش کارگرى اين بود که آيا بايد در اتحاديه هاى زرد رسمى شرکت کرد يا خير. چند ماه بعد در برابر جنبش عظيم کارگرى همه­ی اين اتحاديه ها آب شدند و چندان اثری از آنها باقی نماند..
اما مشاهده مى‌کنيم که عليرغم اين واقعيت بسيارى از جريان ها و گرايش هاى درون جنبش کارگرى براساس شناختى اوليه و غالبا سطحى از چند مبارزه­ی محدود کارگرى در باره کل جنبش "طبقه کارگر" سخن‌ورى مى‌کنند و براى آن دستورالعمل نيز صادر مى‌کنند. مثلا به محض اينکه يکى از فعالين کارگرى ضرورت مخفى کارى را تاکيد مى‌کند چندين بار اين پاسخ را شنيده‌ايد که "جنبش" نشان داده‌است که از سطح مخفى کارى عبور کرده‌است. يعنى به راحتى از چند مبارزه­ی محدود سنديکايى در باره شکل مبارزاتى کل طبقه قضاوت به عمل می آید.
اين ناتوانى در جدا کردن اين دو مقوله ريشه در درک غلط از خود مفهوم طبقه دارد. در جامعه­ی‌‌ ‌ سرمايه‌دارى آن چه در واقع وجود دارد کارگران‌اند. کسانى که وسائل توليدى از آن خود ندارند و بايد براى امرار معاش نيروى کار خود را در ازاى دستمزد به مالکين وسائل توليد بفروشند. همه مى‌دانيم جامعه­ی سرمايه دارى ميليون ها نفر از اين گونه انسان ها دارد. اما به صرف وجود اين انبوه نمى‌توان نتيجه گرفت که پس در جامعه تماميتى به اسم "طبقه کارگر" و با عملکرد و اراده‌اى واحد نيز وجود دارد که بتوان از جنبش طبقه کارگر صحبت کرد. قبل از آن که در جامعه‌اى‌ کارگران به طبقه کارگر تبديل بشوند بايد مراحلى طى شود و روندهايى پشت سر گذاشته شود. اما تقريبا همه عينا همين اشتباه را تکرار مى‌کنند، يعنى جمع جبرى همه اين کارگران را طبقه کارگر مى‌نامند. اما اين صرفا مفهومى انتزاعى است. اين ترکيب کارگران در يک طبقه ى واحد فقط در ذهن صورت گرفته‌است و در واقعيت چه بسا خود اين کارگران هنوز ندانند که جزو طبقه کارگرند.
بنابراين قبل از آنکه بتوان در باره وضعيت طبقه کارگر و يا جنبش طبقه کارگر نظرى داد بايد نخست روشن کرد خود اين طبقه در چه مرحله‌اى‌ از شکل گيرى است. اتفاقا مسئله اصلى همين جاست. طبقه کارگر به مثابه يک طبقه بزرگ اجتماعى به آن اندازه‌اى‌ اهميت دارد که خود در واقعيت اجتماعى پديد آمده باشد و به شکل يک طبقه فعاليت کند. مثلا به جامعه­ی ايران نگاه کنيم. درهمان نگاه اول روشن است که کارگران نتوانسته‌اند به عنوان يک طبقه تاثير مهمى بر تحولات اجتماعى داشته باشند. چرا؟ نه بدين خاطر که کارگران در صحنه نيستند و يا مبارزه نکرده‌اند. برعکس، دست کم در ده سال گذشته حدت و شدت اين مبارزات هرسال بيشتر شده‌است. اما اين مبارزات نتوانسته‌اند نه خود سراسرى شوند و نه کارگران درگير در آن را به نيرويى سراسرى تبديل کنند. حتى در سطح مبارزه براى مطالبات اوليه هنوز چنين وحدتى در خود واقعيت شکل نگرفته‌است. بنابراين هنگامى که خود طبقه نتوانسته‌است به صورتى سراسرى عمل کند طبيعى است که وجود چنين طبقه‌اى‌  براى ساير نيروهاى اجتماعى نيز هنوز چندان اهميتى نداشته باشد.
اين درک تجريدى از طبقه ‌از جنبه ديگرى نيز مشکل ساز است. اگر جمع جبرى کارگران طبقه کارگر است پس نخست بايد تعيين کرد چه کسى حق عضويت دارد. يعنى بر اساس تعريفى تئوريک مقوله‌اى‌ ذهنى مى‌سازيم و مى‌خواهيم از همين الان تعيين کنيم که چه کسى در فردايى که هنوز واقعيت ندارد در اين طبقه مى‌گنجد.  مثلا همين که مى‌گوييم جنبش کارگرى البته بسيار دقيق تر است تا جنبش طبقه کارگر، اما تشخيص اينکه کدام جنبش کارگرى است کدام نيست از کجا آمده‌است؟ البته ساده ترين و معمولا رايج ترين راه اين است که هر گروهى را به نامى که خودش بر خودش نهاده است خطاب کنيم. مثلا اگر "کارگران" هفت تپه مبارزه مى‌کنند مى‌گوييم جنبش کارگرى و اگر "معلم" ها اعتصاب مى‌کنند مى‌گوييم جنبش معلمان. اگر قدرى به کنه گزارش هايى که اغلب جریان‌ها از مبارزت کارگرى ارائه مى‌دهند بنگريد، مى‌بينيد اغلب از همين تعريف لغوى و وزارت کشورى فراتر نمى‌روند. اما همين جا با مشکل روبروييم. مثلا در انگلستان اتحاديه معلمان عضو فدراسيون سراسرى کارگرى است. با اينکه در انگلستان هم به اين گروه معلم گفته مى‌شود و نه کارگر، اما خود معلمان مبارزات خود را بخشى از مبارزات طبقه کارگر مى‌دانند.  برخى تصور مى‌کنند اشکال در تعريف است. بدين ترتيب در يک تعريف دانشجو و پرستار و معلم هم جزيى از طبقه کارگر مى‌شوند و در تعريف ديگر خير! هردو اما ذهنى. چراکه چيزى را تعريف مى‌کنند که هنوز در حال شکل گيرى است. اين برداشت خام از طبقه متاسفانه بسيار هم رايج است.
اما بر اساس تعريفى از طبقه نمى‌توان خصوصياتى ذاتى براى کل آحاد آن تصور کرد. يکى از ويژگى هاى جامعه­ی سرمايه دارى دقيقا در همين است که اجازه نمى‌دهد طبقه کارگر به عنوان طبقه بتواند به اراده‌اى واحد دست‌رسى پيداکند تا چه رسد که بخواهد آن را ابراز  واعمال کند. اين امر به شکل کامل و جامع آن فقط پس از خلع يد از سرمايه‌دارى و تشکيل دولت کارگرى ممکن است. بنابراين اگر بخواهيم دقيق صحبت کنيم طبقه کارگر هنگامى ‌واقعا شکل گرفته است که اکثريت عظيم کارگران ضرورت تسخير قدرت سياسى را درک کرده باشند. خود تاريخ شکل ظهور اين اتحاد طبقاتى را نشان داده است: شوراهاى کارگرى. تنها شکلى که "طبقه کارگر" مى‌تواند به مثابه يک طبقه متحد شود در چارچوب ارگان‌هاى خود سازماندهى کارگرى يعنى شوراهاست. ارگان‌هايى که فقط در دوره انقلاب هاى کارگرى شکل مى‌گيرند و در واقع معرف ارگان‌هاى قدرت دولت کارگرى بعدى‌اند. همان‌طور که تجمع سياسى چند فرد حتى اگر همه کارگر باشند آن را به "حزب طبقه کارگر" تبديل نمى‌کند هيچ حزبى نيز هرگز نمى‌تواند کل طبقه را متحد کند. برخلاف تصور بسيارى از مدعيان لنينيزم، نزد خود لنين نيز ارگان وحدت طبقاتى شوراها بودند و نه حزب انقلابى. نقش حزب انقلابی به عنوان بخش آگاه و رزمنده طبقه دقیقا در این است که عامل موثرى در تحول کارگران به چنين طبقه کارگرى باشد. يعنى طبقه‌اى که بتواند اراده کند و سرنوشت جامعه را در دست بگيرد.
اساسا اين دو مقوله‌ى مبارزات کارگرى و طبقه کارگر حتى از لحاظ سلسله مراتب تجريد نيز هم سطح نيستند که به صورت مترادف به کار برد و یا براساس کمیت مقایسه کرد. البته مى‌دانيم بسيارى از افراد و جريان هايى که اشتباه هاى  بالا را مرتکب مى‌شوند تصور مى‌کنند اين عينا همان روش مارکسيستى است. اما اين نحوه تعيين مرزو حدود اقتصادى طبقات از جامعه‌شناسى بورژوايى نيز فراتر نمى‌رود و شناخت کاملى از مفهوم طبقه به دست ما نمى دهد. پس برای رسیدن به درک مشترک،لازم است که نخست روشن کنيم مارکس چرا و چگونه مفهوم طبقه کارگر را به کار مى‌برد و منظورش از آن چه بود.
همان طورکه خود مارکس تاکيد کرده است، ديگران، قبل از او، هم به وجود طبقات و هم به اهميت مبارزه­ی طبقاتى پى برده بودند. بنابراين کشف مارکس نه مفهوم "طبقه کارگر" بود و نه درک اهميت مبارزات آن. آن چه انديشه مارکس را متمايز مى‌ساخت به گفته خود او اين بود که نشان داد مبارزه­ی طبقاتى در جامعه­ی سرمايه‌دارى بايستى به ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا منجر شود. بنابراين برداشت مارکس از طبقه يا مبارزه­ی طبقاتى را نمى‌توان از مقوله قدرت دولتى يعنى حوزه سياست جدا کرد. تعريف مارکس يک تعريف صرفا اقتصادى نيست. طبقه به عنوان يک ايده متکى بر تعيين جايگاه اقتصادى افراد هنگامى به طبقه به عنوان يک واقعيت اجتماعى تبديل مى شود که کارگران نه تنها بر اساس اين جايگاه خاص به منافع خاص طبقاتى خود پى برده باشند و براى آن مبارزه کنند، بلکه به آن درجه‌اى‌ که آگاهى طبقاتى مى يابند براى تحقق خواست هاى خود در مبارزات سياسى جامعه نيز مداخله کنند. اين پديده درمورد طبقه بورژوا نيز صدق مى‌کند. بورژوازى نيز هنگامى‌طبقه مى‌شود که سياسى مى‌شود، يعنى در مبارزات خود عليه طبقات حاکم قبلى ويژگى سياسى خود به عنوان يک طبقه را نه در ذهن اين يا آن مفسر بلکه در خود واقعيت و به صورت خواست هايى حکومتى نشان مى‌دهد. از ديد مارکس مسئله طبقات و مبارزه­ی طبقاتى در وهله نخست به مسئله تحولات دوران‌ساز تاريخى و چگونگى آگاهى نيروهاى اجتماعى به ضرورت اين تحولات بر مى‌گردد. سوال اصلى براى او اين بود که در جامعه­ی بورژوائى کدام نيروى اجتماعى رسالت تاريخى انجام اين تحولات را به عهده دارد و چگونه به تکاليف خود در انجام اين رسالت آگاه خواهد شد. نزد او "طبقه کارگر" يا پرولتاريا آن نيرويى بود که در جامعه­ی معاصر سرمايه‌دارى مى‌تواند اين رسالت را به عهده بگيرد. تضاد عمده دوران سرمايه‌دارى در اجتماعى شدن هرچه بيشتر توليد و متمرکز و متراکم شدن هر چه بيشتر مالکيت در دست تعداد هر چه کمترى از سرمايه‌داران است. کارگران به خاطر نقش‌شان در توليد اجتماعى تنها "طبقه اجتماعى" عمده‌اى هستند که منافع ويژه‌اى جدا از منافع اجتماعى ندارند و  مى‌توانند به اين تضاد آگاه شوند و براى برطرف ساختن آن فعاليت کنند. يادآورى کنم که نزد مارکس نمى‌توان از لحاظ تئوريک آگاهى را از پراکسيس، يعنى فعاليت هدف‌مند جدا کرد. بنابراين مقوله "طبقه کارگر" اشاره دارد به آن نيروى اجتماعى آزاد از منافع خاص که مى‌تواند به اين اهداف تاريخى آگاه شود و دست به اين پراکسيس بزند. يعنى خود اين طبقه در وهله نخست چيزى داده شده نيست که به خاطر "طبقه کارگر" بودنش خصوصياتى ذاتى پيدا مى‌کند بلکه بايد در فعاليت اجتماعى يعنى در مبارزه و در عمل عليه سرمايه به چنين طبقه‌اى تبديل ‌گردد. نقطه شروع اين هستى طبقاتى در اقتصاد است اما اگر شکل سياسى نگيرد و در جهت تسخير قدرت و انجام رسالت تاريخى خود قدم بر ندارد بودن يا نبودنش به مثابه يک طبقه على السويه است. به همين دليل بود که مارکس گفته است "طبقه کارگر يا انقلابى است يا هيچ چيز نيست". يعنى اگر به رسالت تاريخى خود آگاه نشود طبقه هم نشده است.
هم آگاهى اوليه طبقاتى و هم شناخت از اهداف مبارزه­ی طبقاتى خود محصول مبارزه­ی طبقاتى هستند. اين اهداف نه دلبخواه تعيين مى‌شوند و نه از بيرون از جنبش وارد جنبش مى‌شوند. اين مارکس نبود که اهداف مبارزه­ی کارگرى را تعيين کرد. فراموش نکنيم نيم قرن قبل از مارکس کارگران سوسياليست و کمونيست وجود داشتند. بايد گرايش‌ها و روندهايى در خود واقعيت وجود داشته باشند که براى خود طبقه کارگر در عملِ مبارزه­ی طبقاتى ضرورت اين اهداف  را برجسته سازند. مارکس بهتر از افراد قبل از خود اين واقعيت را درک کرد و براى کارگران برجسته ساخت. به زبان ساده‌تر، هر جامعه‌اى با مسائل و وظايفى تاريخى مواجه است که راه‌حل‌هاى مشخصى را طلب مى‌کند، پس لاجرم عده‌اى‌ نيز بايد در اين جامعه باشند که اين گرايش‌ها را در خود واقعيت مشاهده کنند و به اصطلاح به اهداف فعاليت‌هاى امروزه خود آگاه باشند. يعنى به تکاليفى که جامعه در مقابل‌شان قرار داده آگاه بشوند. بنابراين تبديل کارگران به طبقه کارگر مترادف است با روند آگاه تر شدن.
بنابراين هنگامى‌که از وضعيت جنبش کارگرى صحبت مى‌کنيم قاعدتا غرض ارزيابى از کم وکيف اعتراض هاى مشخصى است که جلوى چشم ما جريان دارد و احتمالا خود نيز در آن درگيريم، اما هنگامى‌که مساله به مقوله وضعيت طبقه کارگر مى‌رسد اگر بخواهيم به همان شکل مارکس قضيه را بفهميم به نظر من منظورمان از "وضعيت" فقط مى‌تواند وضعيت نيروى آگاه در جنبش کارگرى موجود باشد. يعنى طبقه تا چه اندازه به خودآگاهى رسيده است. تا چه اندازه به خود به مثابه يک طبقه با رسالتى تاريخى نگاه مى‌کند. اين دو البته همواره به هم ربط دارند چرا که نيروى آگاه همواره درون هر جنبشى نيز وجود دارد و بر آن تاثير مى‌گذارد. بنا به تعريف بالا نيروى آگاه طبقه کارگر يعنى آن نيرويى که همين امروزه فعاليت آگاهانه دارد. يعنى تلاش مى‌کند بين جنبش موجود کارگرى و اهداف و منافع تاريخى طبقه کارگر پلى بزند. بنابراين در بررسى جنبش کارگرى بايد دو وضعيت متفاوت آگاهى و رزمندگى را درنظر گرفت و ارتباط متقابل اين دو را درک کرد. يعنى بايد ديد بر اساس وضعيت موجود تا چه اندازه آگاهى اوليه طبقاتى شکل گرفته است، کارگران تا چه اندازه به صورت طبقه کارگر فعاليت مى‌کنند و تا چه اندازه بخشى از طبقه به اهداف تاريخى خود آشنا شده و براى تحقق شان دست به چه اقداماتى مى‌زند.
اما حتى قبل از توضيح وضعيت مشخص و امروزه "جنبش کارگرى" بايد خود اين مقوله را نيز قدرى بازتر کرد. اشاره کردم اين مقوله کارگرى بودن جنبش هنوز از حد يک تعريف جامعه شناسى بورژوايى فراتر نمى‌رود. مبارزات کسانى که هم خودشان و هم وزارت کشور آن ها را کارگر مى دانند ترکیب می شود و به آن عنوان جنبش کارگری اطلاق می شود؛ حتى اگر ارتباط بين اينها فقط ارتباطى لغوى است و نه ارتباطى در عمل و مبارزه. سوال بسيار ساده است اگر کارگران به صورت پراکنده اينجا و آن جا و بدون ارتباط با نقاط ديگر مبارزه کنند آيا جمع جبرى آنها جنبش کارگرى مى‌شود؟ يعنى حتى صحبت از جنبش کارگرى در يک جامعه آنجايى معنى دارد که خود مبارزان کارگرى در واقعيت نيز به آن درجه از آگاهى طبقاتى رسيده باشند که ارتباط درونى و ضرورى اين مبارزات را به مثابه بخشى از مبارزات طبقه کارگر در عمل و مبارزه نشان دهند.
اما اين تنها مسئله نيست. به قول مانيفست کمونيست، سرمايه‌دارى مبارزه­ی طبقاتى را ساده کرده و به نبرد دو اردوى بزرگ کار و سرمايه مبدل ساخته است. به عبارت ديگر، هم کارگران بايد بتوانند ساير لايه‌هاى اجتماعى را به مبارزات مشترک بکشانند و هم ساير لايه‌ها عاقبت خود را در يکى از اين دو اردوى بزرگ تعريف کنند. مثلا پرستاران يا معلمان يا دانشجويان لايه‌هايى متفاوت از کارگران صنعتى هستند و در دوره‌هاى گذشته (و يا شايد در برخى کشورها همين امروزه) مبارزات خود را جدا از مبارزات کارگرى تلقى مى‌کردند، اما امروزه کم و بيش همه جا خود را متعلق به اردوى کار مى‌دانند. بنابراين مسئله ما فقط جنبش "کارگرى" ناب نيست بلکه وضعيت اين اردو از اهميت ويژه ترى برخوردار است. همواره بايد بررسى کرد که ميزان و شکل و خواست‌هاى مبارزات کارگرى تا چه اندازه توانسته‌اند به شکل‌گيرى اردوى کار کمک کنند.
حال اگر با در نظر گرفتن ملاحظات بالا به بحث جنبش کارگری در ایران برگرديم بايد گفت اولين و برجسته‌ترين ويژگى جنبش کارگرى ايران در اين است که در مقايسه با توان اجتماعى عظيمى‌که در ذخيره دارد (در محافظه‌کارانه ترين تخمين حدود 13 ميليون) عنصر فعال و موثرى در اوضاع جامعه نيست. يعنى نمى‌توان ادعا کرد که از نظر کل جامعه مبارزات کارگرى در ايران به همان اندازه اهميت يا تاثير داشته‌اند که مثلا برگزارى يک انتخابات رياست جمهورى. يا راه دور نرويم. آيا اعتراضات دى ماه 1396 تاثير بيشترى در جامعه داشت يا مبارزات کارگرى چندين ماهه قبل از آن؟ روى ديگر اين سکه دقيقا همين جاست که کارگران به مثابه طبقه کارگر نه حضورى در انتخابات دارند و نه در اعتراض هاى توده‌اى‌. بنابراين بايد گفت حتى در سطح آگاهى اوليه طبقاتى هنوز اوضاع در ايران وخيم است.
بخشى از اين کمبود البته به موقعيت ويژه کارگران و ضرورت آغاز از محيط کار بر مى‌گردد که در شرايط سرکوب دائمى‌توسط يک رژيم استبدادى خود اين شروع مبارزه را دشوار مى‌سازد. اما استبداد براى همه لايه‌هاى اجتماعى معترض مشترک است. چرا مثلا خرده بورژوازى شهرى بهتر از طبقه کارگر توانسته است خود را در جامعه مطرح سازد؟ چرا کارگران عليرغم اين نيروى عظيم نتوانسته‌اند حتى بالنسبه جايگاه مخصوصى را در جامعه ما اشغال کنند؟ اگر واقع‌بين باشيم بايد اعتراف کنيم که نه ساير لايه‌هاى اجتماعى چشم اميدى به طبقه کارگر دوخته‌اند نه خود اين "طبقه" به اهميت شرکتش به مثابه يک طبقه در مبارزات ديگران آگاهى يافته است. اين بخصوص در دوره بحرانى فعلى مى‌تواند ضربه بزرگى به اهداف طبقه کارگر بزند. جامعه به سوى بحرانى انقلابى مى‌رود در حاليکه طبقه کارگر به مثابه يک طبقه هنوز در صحنه حضور ندارد و از هويتى سراسرى برخوردار نيست. اين فقدان را در تظاهرات دى ماه 1396 مشاهده کرديم. هر چند کارگران بسيارى در اين گونه تظاهرات شرکت داشتند اما اين مداخله به صورت شرکت فردى کارگران بود و نه تنها تاثير مستقيمى‌در اعتلاى جنبش کارگرى نداشت بلکه مى‌توان گفت بيشتر کارگران را به دنباله رو ى از دیگران سوق مى‌داد.
اين به نظر من بيش از هر چيز ديگرى به دليل دو کمبودِ مشخص است: هم درجه­ی سازمان‌يافتگى در بين کارگران بسيار پايين است و هم مبارزات‌شان عمدتا اقتصادى بوده است. بخاطر اين دو کمبود، تناسب قواى اجتماعى سخت به ضرر طبقه کارگر گرایش داشته است. از آن جا که طبقه سازمان‌يافته نيست نمى‌تواند قدرت خود را به نمايش در آورد و از آن جا که قدرتى نشان نمى‌دهد نمى‌تواند تاثيرى بر ساير لايه‌هاى اجتماعى بگذارد. و خود نيز با محدود ساختن مبارزاتش به مسائل اقتصادى، از درگيرى با دولت پرهيز مى‌کند و در واقع به جامعه نشان مى‌دهد که توان جلب ساير اقشار به مبارزات ضد سرمايه‌دارى را ندارد.  تاکيد کنم اين حرف به معناى کم اهميت جلوه دادن دست آوردهاى کنونى نيست. براى همين درجه از سازمانيابى بهاى سنگينى پرداخت شده و بعلاوه جريان مبارزاتى ديگرى نيز در کنار آن نبوده است که بخواهيم مقايسه کنيم و يکى را برتر يا بهتر بسنجيم. بهترينى که داريم همين است. آينده بهتر نيز از طريق تخريب آن چه تا کنون ساخته ايم حاصل نخواهد شد. بحث اين است که لازم است که چه باشيم و چگونه مى‌توان از وضعيت فعلى خود را به آن رساند. 
درجه­ی پايين سازمان يافتگى کارگران بويژه در جامعه‌اى مثل جامعه­ی امروز ايران دو صدچندان مخرب است. اين تنها نيروى بزرگ اجتماعى است که مى‌تواند تناسب قواى طبقاتى در جامعه را تغيير دهد. حتى در شکل صرفا صنفى هرچه کارگران سازمان يافته تر باشند آن جامعه دموکراتيک تر مى‌شود. اما بيش از 80٪ کارگران ايران در واحدهاى کوچک توليدى کار مى‌کنند. تجربه اثبات کرده است که شکل سازماندهى صنفى و اتحاديه‌اى و آغاز از واحدهاى توليدى که کم و بيش از آغاز دهه 1360 تا کنون شکل غالب بوده است نتوانسته درصد حتى اندکى از اين بخش پراکنده را سازمان دهد. تعداد اتحاديه و سنديکاى مستقل کارگرى متکى بر واحدهاى بزرگتر  نيز از انگشتان دست بيشتر نيست. حتى نهادهای کارگری وابسته به دولت در صد قابل ملاحظه‌اى‌ از کارگران ايران را در بر نمى‌گيرند. بنابراين در شرايطى که در اغلب شهرهاى ايران تقريبا به همان اندازه‌ى کارگرانْ تهيدستان پراکنده شهرى نيز وجود دارند، خود طبقه کارگر هنوز عمدتا توده‌اى پراکنده و منفرد است. پس عاجل‌ترين قضيه اين است که طبقه کارگر بر اساس همين وضعيت فعلى چگونه مى‌تواند بر اين ضعف تشکيلاتى فائق آيد. بوضوح اتکاى صرف به شکل صنفى جواب نداده است پس بايد در کنار حفظ و تقويت آن به اشکال جديدى از سازماندهى روى آورد.  
البته همان طور که در آغاز اين بحث گفتم مسئله فقط کمبود و ضعف تشکيلاتى نيست. مسئله مطالبات کارگرى حتى مسئله مهمترى است. در بسيارى از تجربيات تاريخى کارگرى ديده‌ايم که حتى تحت شديدترين شرايط خفقان چگونه يک خواست ابتدائى اما عمومى‌و سراسرى مى‌تواند خود به سازمان يابى سراسرى طبقه منجر شود. اينکه هنوز مبارزات صنفى نتوانسته اند به شکل گيرى مطالبات سراسرى طبقه کمک کنند خود انعکاسى از ضعف اين شکل از مبارزه براى رشد آگاهى طبقاتى است. و اگر سازمانى سراسرى وجود ندارد يعنى "طبقه" هنوز سراسرى فکر نمى‌کند پس مطالبات سراسرى نيز شکل نخواهند گرفت. در طول يک دهه بيشترين تعداد اعتراضات کارگرى عليه دستمزدهاى پرداخت نشده بوده‌اند.  بر اساس اندازه گيرى ميزان موفقيت در اين مبارزه آيا کسى مى‌تواند انکار کند که اگر همين انرژى را صرف مبارزه براى مطالبه سراسرى بيمه بيکارى بالاى خط فقر می کردیم نتیجه بیشتری بدست نمی آمد؟  بعلاوه مجددا تاکيد کنم مسئله فقط مسئله جنبش کارگرى نيست. آن کارگرى کارگر است و جزيى از "طبقه کارگر" محسوب خواهد شد که تصور نکند ظلم سرمايه‌دارى فقط او را دربر مى‌گيرد. کارگران تا آن جايى که بتوانند در ايجاد و گسترش اردوى کار عليه سرمايه موثر باشند به تبديل خود به يک طبقه واحد با رسالت رهبرى تمام طبقات پايينى نيز کمک کرده اند. بنابراين بايد در کنار خواست هاى مشخص و صنفى خواستهايى را برجسته کرد که به شکل‌گيرى اردوى کار کمک کند. به یاد بیاوریم يکى از دلايل عمده شکست انقلاب 57 در اين بود که طبقه کارگر نتوانست تهيدستان شهرى را به اردوى کار جلب کند.
از طرف ديگر ارزيابى وضعيت مشخص نيروى آگاه طبقه، يعنى نيروى آگاه به تکاليف انقلاب آينده ايران، يعنى آگاه به ضرورت مبارزه براى کنترل کارگرى برتوليد و توزيع، حتى از ارزيابى جنبش روزمره کارگرى منفى‌تر است. این درحالی است که جامعه­ی ايران در مقايسه با جوامع مشابه از سنت بالنسبه طولانى‌تر سوسياليستى برخوردار بوده است. دست کم از انقلاب مشروطه تا کنون. در يک اندازه گيرى صرفا کمى، در هيچ کشورى در خاورميانه  بزرگ به اندازه ايران سوسياليست نداشته و نداريم و به اندازه ايران کتاب و نوشته از بزرگان سوسياليزم ترجمه و منتشر نشده است. اما در هيچ کدام به اندازه ايران فقدان گرايش سوسياليستى در جنبش کارگرى به اين اندازه وخيم نيست. و اين در شرايطى است که صدها گروه و سازمان مدعی رهبری آن‌اند. نمى‌خواهم همه را با يک چوب بزنم اما بسيارى از اين جريان‌ها نه تنها خود را متخصص سوسياليسم علمى‌مى‌دانند که در واقع آگاهى طبقه را نيز با وجود خود تعريف مى‌کنند. اما اگر گرايشى سوسياليستى در مبارزات امروزه کارگرى وجود دارد عملکرد آن چه بوده است و چه کرده است؟ اينکه عده زيادى سوسياليست هستند و يا چندين سازمان سوسياليستى دائما در باره مبارزات کارگرى و از ديدگاه سوسياليستى نظر مى‌دهند و به قول خودشان در جنبش مداخله مى‌کنند، اثبات نمى‌کند که در واقعيت نيز به آن نيروى مادى که ادعا مى‌کنند تبديل شده اند. گرايش سوسياليستى طبقه کارگر يعنى گرايشى سوسياليستى در مبارزات کارگرى و نه وجود سازمان هاى سوسياليستى خارج از آن. البته فرقه ها اين تفاوت ها را درک نخواهند کرد  چرا که در واقع خود را جايگزين طبقه کرده‌اند. هنگامى‌که مى‌گويند جنبش سوسياليستى طبقه کارگر فلان کرد و بهمان گفت يعنى ما کرديم و ما مى‌گوييم. يعنى چون ما خودمان خود را داخل طبقه مى‌دانيم پس وجود داريم.
بدون ترديد عناصر سوسياليست درون طبقه فراوان اند اما بايد ديد پس به چه دليل نمى‌توان عملکرد گرايشى سوسياليستى را درون مبارزات کارگرى نشان داد؟ اساسا چگونه مى‌توان درجه­ی اين آگاهى را سنجيد؟ بوضوح اين آگاهى را بايد نه در کله افراد و نه در بيانات اين يا آن گروه جستجو کرد بلکه بايد اثر آن را در خود فعاليت‌هاى کارگرى نشان داد. بايد بتوان تاثير آن را در مطالبات کارگرى، در شکل سازمان‌يابى‌اش، در ميزان ارتباطش با ساير لايه‌ها و طبقات، در ادبياتش و در انديشه‌هايش، و در گرايش‌ها و محافل سياسى‌اش مشاهده کرد. بر اين اساس و در آستانه تحولات انقلابى بعدى، بايد گفت وضعيت نيروى آگاه پرولترى در جامعه­ی ما حتى از انقلاب 57 بدتر است. شواهد فعاليت کارگران سوسياليست در دل جنبش کارگرى در آن زمان به مراتب بيشتر بود.  
اين آگاهى البته نخست به واسطه افراد در جنبش تجلی و بروز می یابد و در حالات عادى مبارزه­ی طبقاتى مراحلى تدريجى و غالبا با افت و خيز را طى مى‌کند. به يک معناى کلى مرحله اوليه آن صرفا اقتصادى است. يعنى کارگران در مبارزه عليه کارفرمايان آگاه مى‌شوند که منافع مشترکى دارند و بايد متحد و متشکل شوند، اما هنوز رسالت تاريخى خاصى براى خود قائل نيستند. بوضوح در صنايع بزرگ کاپيتاليستى که هزاران کارگر تحت شرايطى کم و بيش مشابه کار مى‌کنند آگاه شدن به اين منافع مشترک طبقاتى مى‌تواند سريعتر صورت بگيرد و به سرعت به حوزه هاى ديگر نيز سرايت کند. اما اين هنوز از حد آگاهى اتحاديه‌اى‌ فراتر نرفته است و با افت و خيز مبارزات کارگران نوسان مى‌کند. اگر طبقه نتواند حتى در اين شکل ابتدائى خود را واقعا سراسرى کند و اين سراسرى بودن را در خواست ها و تشکل هاى خود نشان دهد نخواهد توانست حتى اين آگاهى حداقلى طبقاتى به دست آمده را نيز حفظ کند.
قدم دوم درک ضرورت کار سياسى است. مبارزات کارگرى به سرعت در منطق خود مبارزه نشان خواهد داد که نيروى مقابل طبقه کارگر فقط کارفرمايان نيستند بلکه بايد به جنگ دولت موجود نيز رفت. اساسا بسيارى از مطالبات اوليه جنبش کارگرى خود ذاتا سياسى اند چرا که فقط مى‌توانند از دولت طلب شوند و نه از کارفرماهاى منفرد. مثلا مسائلى از قبيل 8 ساعت کار، حداقل دستمزد ها و يا بيمه بيکارى به شکلى خود به خودى طبقه را در برابر دولت قرار مى‌دهد. فقط در مبارزه عليه دولت است که آگاهى صرفا طبقاتى اوليه مى‌تواند شکل سياسى ـ اجتماعى  به خود بگيرد و امکان گسترده شدن و ريشه دواندن در جامعه را پيدا کند. هرچه کارگران بيشتر به مصاف دولت بروند بايد بيشتر به صورت طبقه عمل کنند و طبقات ديگر نيز بيشتر به اهميت اين طبقه پى خواهند برد. طبقه‌اى‌ که در توليد ريشه داشت و نخست براى تغيير شرايط کار به مبارزه کشيده شده بود، اينجا طبقه‌اى‌ سياسى ـ اجتماعى مى‌شود. مرحله بعدى البته تحزب است. اگر مبارزات کارگرى و درجه­ی سازماندهى طبقاتى به آن مرحله رسيده باشد که بتواند بخش مهمى‌از طبقه را براى مبارزات سياسى عليه دولت بسيج کند کارگران به اين گزينه نيز خواهند رسيد که پس چرا حزب خود را نسازند. در بسيارى از جوامع سرمايه دارى احزاب اوليه طبقه کارگر در واقع توسط خود اتحاديه ها ساخته شدند.
من اينجا به گرايش هاى سياسى ديگر درون طبقه کارگر اشاره‌اى‌ نکردم. منظورم گرايش هايى است که تحت تاثير ايدئولوژى هاى بورژوايى و خرده بورژوايى قرار دارند. تا زمانى که حزب انقلابى طبقه کارگر تشکيل نشده افزايش نفوذ ايدئولوژى هاى غير کارگرى اجتناب ناپذير نيست. يکى از وظايف حزب انقلابى و دقيقا يکى از دلايل تشکيل آن همين است که اينگونه گرايش ها را به طبقه کارگر بشناساند. درضمن مراحلى که از رشد آگاهى برشمردم نيز الزما متوالى نيستند و همواره هم به اين شکل که من گفتم پديدار نمى‌شوند اما تفاوت هاى کلى آن را نيز نبايد ناديده گرفت. غرض اين بود که نشان دهم طبقه کارگر بودن به موقعيت خاص در توليد خلاصه نمى‌شود و بايد در صحنه سياسى جامعه نيز ظاهر شده و فعال باشد. اگر از اين لحاظ به طبقه کارگر ايران نگاه کنيم هنوز تا طبقه شدن فاصله دارد. و من اينجا هنوز حتى وارد مسئله آگاهى سوسياليستى نشده‌ام.
آگاهى سوسياليستى البته مى‌تواند عليرغم همه کمبود هاى بالا نيز ايجاد شود. به اصطلاح به شکل نظرى (تئوريک). تئورى اما خود تجربه فشرده شده است و طبقه کارگر طبقه‌اى‌ جهانى است. بنابراين تجربيات فشرده شده ى مبارزات تاريخى و جهانى اين طبقه نيز به صورت تئوريک در اختيار ما قرار  دارند و هر کارگرى مى‌تواند بر اساس موقعيت خود و برداشت از اين آگاهى انباشت شده واقعيت خود را بهتر بشناسد و حتى به ضرورت انقلاب سوسياليستى نيز برسد، حتى قبل از آنکه تجربه محلى اش به او چنين ضرورتى را اثبات کرده باشد. اتفاقا در يک جامعه­ی عقب افتاده­ی سرمايه دارى از آن جا که ايدئولوژى حاکم خود ضعيف است، رسيدن به اين شکل از آگاهى سوسياليستى سهل تر است تا يک جامعه­ی پيشرفته. اما فراموش نکنيم کل اين تئورى ها خود محصول مبارزه‌اند. پس در هر جامعه‌اى‌ مبارزات جارى کارگران نيز دائما آگاهى سوسياليستى را باز توليد مى‌کنند. بويژه در برخى دوره‌هاى مبارزات گسترده کارگرى (مثل اعتصابات طولانى و سراسرى) و يا در برخى از اشکال مبارزاتى مثل اشغال کارخانه (يا بطور کلى هر گونه مبارزه‌اى‌ که کنترل کارگرى را در دستور کار قرار دهد) اين آگاهى جرقه مى‌زند و حتى مى‌تواند به سرعت پيشرفت کند و به اصطلاح توده‌اى‌ شود. اوج آن در بحران‌هاى انقلابى است که آگاهى سوسياليستى مى‌تواند به سرعتى برق‌آسا اکثريت عظيم طبقه را در بر بگيرد. اما آن چه انباشت شده مى‌تواند از بين برود. در برخى دوره‌هاى افول و فروکش جنبش و يا در برخى بحران‌هاى اجتماعى چه بسا آگاهىِ به دست آمده در مرحله قبلى نيز از دست مى‌رود.
در هر حال اگر اثرات اين آگاهى سوسياليستى را نتوان در مبارزات جارى کارگرى مشاهده کرد، يا در ارزيابى ما از درجات آن اشتباهى رخ داده يا مشکلى ساختارى اجازه نمى‌دهد اين آگاهى پديدار شود. در ضمن اينجا نمى‌توان ادعا کرد که سوسياليست‌ها مخفى کارى مى‌کنند بنابراين نمى‌توان در جنبش علنى دنبال اثرات آن گشت. سوسياليستى که بخاطر مخفى‌کارى بى‌اثر است فقط در مخيفگاه خود سوسياليست است. به نظر من ايراد بيشتر در دومى‌است. درست است که شايد به اندازه کافى کارگر سوسياليست نداريم اما به همين اندازه هم که شواهد نشان مى‌دهد که داريم کارى نمى‌کنيم. مشکلى جدى‌تر در ميان است. و شايد همه هم اسم آن را بدانيم. فقدان حزب انقلابى طبقه کارگر. يکى از مهتمرين تجربياتى که از سنت بلشويزم به جا مانده همين است که بدون حزب انقلابى نه آگاهى به دست آمده مى‌تواند به جنبش کارگرى منتقل شود و نه انباشت شود. اگر حلقه رابطى بين آگاهى سوسياليستى و پيشگام کارگرى برقرار نشود که از طرفى خود اين آگاهى در پيوند با جنبش واقعى کنکرت شود و از طرف ديگر به واسطه تجربه عملى سنجيده شود و صيقل يابد دليلى نيز وجود ندارد که تداومى‌داشته باشد و انباشت شود. حزب انقلابى وسيله‌اى است که نه تنها مکانيزم افزايش آگاهى سوسياليستى در کل طبقه را بر مبنايى واقعى قرار مى‌دهد بلکه استمرار آن از طريق حزب سدى است در مقابل افت آن در دوران رکود مبارزات. طبقه بايد از آگاهى انباشت شده حفاظت ‌کند. فقدان حزب در ايران گسستى جدى در اعتلاى آگاهى طبقاتى ايجاد کرده است.

2. چشم‌انداز جنبش کارگرى
در تشريح وضعيت در بالا در واقع تلاش اين بود که دو وظيفه عاجل اين جنبش را نيز توضيح بدهم: سازماندهى توده هاى وسيع طبقه کارگر در مبارزه براى مطالبات اوليه از يک سو، و اقدام‌هاى عملى در راه تقويت نيروى آگاه و مرتبط ساختنش با پيشگام واقعى اين مبارزات از سوى ديگر.
در رابطه با مسئله اول قبلا تحت عنوان ضرورت سازماندهى جنبش سراسرى به تفصيل بحث شده و به نظر من بيانيه اخير (اول ماه مه) جمعى از فعالان کارگرى در باره ضرورت آغاز کارزارى جدى براى ايجاد سازمان سراسرى کارگران و زحمتکشان وظايف دوره بعدى ما را تعيين کرده‌است.  عملى ساختن پيشنهادهاى آن بيانيه مهمترين کارى است که ما بايد بلافاصله انجام دهيم. در شرايط خفقان حاکم در ايران تشکل‌هاى صنفى و اتحاديه‌اى از آن جا که اغلب تشکيلاتى محلى هستند سريعتر سرکوب مى‌شوند تا تشکل‌هاى سراسرى. اين را مى‌توان در مقايسه بين تشکل‌هاى سراسرى و محلى موجود مشاهده کرد. آن بخش‌هايى از اردوى کار که از حضورى گسترده‌تر و سراسرى‌تر در جامعه برخوردارند قدرت مقاومت بيشترى در مقابل رژيم سرکوبگر خواهند داشت. اين گونه رژيم‌ها همواره از گسترش و تداوم هر مبارزه‌اى بيشتر وحشت دارند تا بروز آن. تداوم يک مبارزه هم اعتماد به نفس مبارزين را بالا مى‌برد و هم معترضين ديگر را به مبارزه جلب مى‌کند. هيچ پديده‌اى مثل اعتراض هاى مداوم، رژیم های قدر قدرت را با چالش روبرو نمی‌کند. بنابراين ما نيز بايد حداکثر تلاش خود را متوجه سراسرى کردن و دائمى‌کردن مبارزات کنيم. گسترش همبستگى بين مبارزات و نهادهاى کارگرى موجود البته اولين قدم در اين راه است. در چند سال اخير ديده‌ايم که بيانيه‌هاى مشترک نهادهاى موجود و دعوت‌هاى عمومى‌ به مبارزه براى خواست‌هاى مشترک تاثير زيادى در روحيه مبارزاتى توده‌ها داشته‌اند.  اما از طرفى فرقه‌گرائى‌ها بيشتر باعث تفرقه شده و از طرف ديگر حتى اگر اين تفرقه هم وجود نداشت همکارى نهادهاى موجود کافى نبوده است. در مقايسه با وزنه اجتماعى طبقه کارگر، همه تشکل‌هاى مستقل روى هم معرف درصد بسيار کوچکى از آن هستند. زمان آن رسيده که اقدام هاى جدى در راه ايجاد جنبش و سازمانى سراسرى را آغاز کنيم. فعالين کارگرى در سطوح محلى مى‌توانند زمينه‌هاى آن را فراهم سازند. ساده‌ترين قدم براى هر فعال جنبش در راه گسترش همبستگى سراسرى تبليغ ضرورت آن و تقويت آن در سطوح محلى است. کميته‌هاى تدارک محلىِ جنبش سراسرى بايد از دل همين همکارى‌ها بيرون بيايند.  
همان‌طور که در آن بيانيه اشاره شده بود هدف اين است که چند خواست اوليه و مشترک کل جنبش برجسته شده و اعتراضى سراسرى پيرامون آن‌ها به راه انداخت. تنها راه مقابله با رژيم و تغيير تناسب قوا ايجاد جنبشى دائمى‌ و سراسرى حول خواست‌هايى است که نه تنها کارگران و زحمتکشان بلکه کل اردوى کار از آن حمايت کند. مهم اين است که خواست‌ها ساده و کلى و قابل فهم براى همه و داراى ترکيبى سياسى اقتصادى باشند. مثلا همان خواست‌ها که در بيانيه مطرح شده بود هم مناسب و هم کافى بود: آزادى بيان و تشکل، حداقل حقوق بالاى خط فقر، بيمه بيکارى براى همه، آموزش و بهداشت رايگان، و رفع هر گونه تبعيض جنسى، عقيدتى و ملى.
در نهايت اين جنبشى توده‌اى و در نتيجه علنى خواهد بود اما در دوره اوليه و تدارکاتى تاکيد عمده بايد بر کار مخفى باشد. فعالينى که در سطح محلى يکديگر را مى‌شناسند هم‌اکنون در عمل و در واقعيت کميته‌هاى مخفى تدارک محلى آن را تدارک ديده‌اند. تلاش مشترک در راه ايجاد جنبشى سراسرى اين گونه تدارکات را متمرکز خواهد کرد و جهت و هدف آن را مشخص خواهد ساخت. افراد و نهادهاى کارگرى موجود نيز مى‌توانند در سطح مخفى و علنى از آن دفاع کنند و براى تبليغ و ترويج ضرورت آن تلاش کنند. از همين امروز نيز مى‌توان هر جا که فرصتى براى شرکت در اعتراضى هست تحت پرچم دفاع از اين جنبش سراسرى انجامش داد و از هر امکانى براى گسترش شبکه تشکيلاتى آن بهره برد. کار روزمره و عملى اين کميته هاى محلى مى‌تواند جلب توده‌هاى منفرد و پراکنده کارگران، زحمتکشان، بيکاران و تهيدستان به اين جنبش باشد.
مسئله تدارک حزب انقلابى نيز بى‌ربط به تدارک همين جنبش سراسرى نيست. حزب انقلابى تلفيقى است از برنامه انقلابى و پيشگام جنبش کارگرى. بدين معنى بخش آگاه خود طبقه است. بنابراين چيزى خارج از طبقه و يا جدا از آن نيست. البته هنوز بخش عمده‌اى از چپ در دوران قاجار زندگى مى‌کند و خود را در شکل و شمايل روشنفکران آن دوره تصور مى‌کند که قرار است سوسياليزم را براى طبقه به ارمغان بياورند. اما اگر اصل خودرهايى پرولتاريا را بپذيريم بايد از همان اول با هر جريانى که حزب انقلابى طبقه کارگر را چيزى جز بخش آگاه خود طبقه مى‌داند مرزبندى کنيم. جداکردن حزب از طبقه و از آن بدتر دادن جایگاه رفیع‌تر به آن نسبت به طبقه سر منشا انواع حکومت‌هاى ديکتاتورى بر پرولتاريا بوده است. اما اين بخش از طبقه البته بايد از کميت و کيفيت خاصى نيز برخوردار باشد که بتواند در کل طبقه و مبارزات آن تاثيرى داشته باشد. پيشگام کيست؟ آن که در هر مبارزه‌اى گام بعدى مبارزه را درک کرده و جلودار آن مبارزه مى‌شود. پس خود پيشگام در اثر مبارزه و تجربه  حاصل از آن مبارزه است که پيشگام مى‌شود. اگر سطح مبارزه پايين باشد لايه پيشگام نيز کوچک است. اما اگر خود لايه پيشگام کوچک باشد حتى اگر برنامه سوسياليستى را نيز پذيرفته باشد هنوز نخواهد توانست نقش موثرى ايفا کند. حزب انقلابى بايد اولا بخش قابل ملاحظه‌اى از پيشگام کارگرى را در بر بگيرد، ثانيا وزنه پيشگام به اندازه‌اى باشد که برنامه‌اش در عمل و در مبارزات توده کارگرى تاثير داشته باشد. در غير اين صورت بودن يا نبودنش چه تفاوتى دارد؟ بنابراين تلاش در راه ايجاد جنبشى سراسرى و اعتلا و تداوم اين مبارزه، آن لايه پيشگامى‌را که بتواند گام‌هاى بعدى مبارزه را درک کند و آماده پذيرش چشم‌انداز سوسياليستى باشد نيز رشد خواهد داد.
اما هردو طرف اين معادله در جنبش کارگرى ايران ضعيف‌اند. نه پيشگام قابل ملاحظه‌اى وجود دارد و نه استراتژى و برنامه‌هاى موجود از کيفيت و نفوذ لازم برخوردارند. اين مسئله الزاما ربطى به شدت و حدت مبارزات کارگرى ندارد. جنبش کارگرى بويژه در يک دهه اخير اعتلاى قابل ملاحظه‌اى‌ به خود ديده است. اما پيشرفت آن در تدارک اين بستر کند بوده است. از طرفى يکنواختى نوع مبارزات به شکل‌گيرى پيشگام و رشد تجارب آن کمک نمى‌کند. از طرف ديگر آن پيشگامى ‌نيز که شکل مى‌گيرد در شرايطى که عنصر آگاهى ضعيف است دستخوش تحول و پيشرفت عمده‌اى‌ قرار نمى‌گيرد و به سرعت جلب يکى از صدها فرقه مى‌شود. يعنى خود تبديل به مانعى براى رشد پيشگام و گسترش آگاهى طبقاتى مى‌شود.  خلاصه اينکه پيشگام موجود نتوانسته است تکاليف تاريخى خود را به سرعت لازم يعنى به سرعتى که اوضاع مى‌طلبد متحقق سازد. استراتژى و برنامه انقلابى خود البته محصول فعاليت عملى و مبارزاتى طبقه است، اما اين مبارزه صرفا امروزه و ايرانى نيست بلکه از ابعادى تاريخى و بين‌المللى نيز برخوردار است. چپ در ايران اما از طرفى نه با پيشگام کارگرى پيوند و ارتباطى نزديکى داشته که بخش ايرانى برنامه را مشخص سازد و نه با پيشگام کارگرى جهان، بلکه همواره ابعاد تاريخى و جهانى اين تجربه را با عينک‌هاى ايدئولوژيک جريان‌هايى مشاهده کرده است که امروزه خود به زباله‌دان تاریخ پرتاب شده‌اند. شکست اين گونه درک‌ها را آشکارا در ايران در انقلاب 57 مشاهده کرديم. متاسفانه بخش عمده اين نيروها تو گويى در اين 40 سال در آب نمک زندگى مى‌کرده‌اند. تنها تغييری که رخ داده تشتت بيشتر است. تنها کار مولد چپ از شکست انقلاب تا کنون توليد گروه‌هاى بيشتر بوده است. احتياج به فيلسوف نداريم، فقط با يک نگاه مى‌توان از طرفى فرقه‌اى‌تر شدن محافل و از طرف ديگر رفتن محافلى هر چه بيشتر به سوى رفرميزم و ليبراليزم و فرصت‌طلبى محض را مشاهده کرد. بنابراين از بحث مابين اين جریان‌ها نيز برنامه و استراتژى مناسب شکل نخواهد گرفت. اتفاقا نيروى سالم درون اين جریان­ها هنگامى‌خود را نشان خواهد داد که جريان جديدى خارج از آنها شکل بگيرد. اما جريان جديدى نيز هنوز شکل نگرفته است که چه در ميان خود چپ و چه در داخل پيشگام نفوذ مهمى‌داشته باشد.
پس چه بايد کرد؟ نه مى‌توان اميدى به بحث و همکارى جريان‌هاى سياسى چپ موجود داشت و نه خيلى معصومانه از هيچ شروع کرد و توقع داشت که پس از چند سال به يکى ديگر از همين جریان­ها تبديل نشد. تجربه نشان داده است که بايد راه ديگرى را پيمود. به اعتقاد من البته بايد از برخى اصول کلى آغاز کرد اما تصور نکرد که از همان ابتدا اين اصول توسط همه به يک شکل درک مى‌شوند. تلاش‌هاى بسيارى نيز در همين راستا نقدا صورت گرفته است. منجمله توسط جريان خود شما. من نه قصد دارم روش و برنامه‌اى که رفقا اتخاذ کرده‌اند نقد کنم و نه چيزى در مقابل آن قرار دهم. بويژه اينکه هر جريان و گروهى نيز تا کنون ليست‌هاى متفاوتى از اين اصول را ارائه داده‌است. من هم قصد ارائه ليست ديگرى را ندارم بلکه مى‌خواهم راجع به کل روشى که منجر به ارائه اين اصول مى‌شود صحبت کنم. کمبود عمده‌اى که در همه اين‌ها مشاهده مى‌شود اين است که به اصل مسئله نمى‌پردازند. و درواقع با طرح اينگونه بيانيه ها و ليست‌ها نشان مى‌دهند که به عمق بحران موجود در چپ واقف نيستند. به اعتقاد من مسائل اما بسيار ريشه‌اى ترند. از خود مفهوم حزب انقلابى گرفته تا رابطه حزب با طبقه، حزب و قدرت و يا حزب و تئورى، هيچ کدام مسائل حل شده و از قبل داده شده‌اى نيستند که بسادگى بتوان با چهار تا فرمول از آن‌ها گذشت. تمام انشعاب­ها و انشقاق­های چپ ايران و جهان به همين مسائل بر مى‌گردد. بنابراين از طرفى بايد اينگونه روش‌هاى ساده‌لوحانه که مدعی است می توان با اعتقاد مشترک به چند فرمول "انقلابى" و يا نشست و همکارى جریان­هاى مدعى دفاع از اينگونه فرمول ها مى‌توان به جائى رسيد را نقد کرد، و از طرف ديگر بايد تلاش کرد مسائل واقعى پشت بحران چپ را درک کرد و راه‌حل‌هايى را دنبال کرد که دست‌کم به خطوط کلى مسئله واقف باشد. باجمع جبرى جريان هايى که خود عوارض بحران‌اند نمى‌توان حتى يک قدم در راه حل بحران برداشت.
قبلا اشاره کردم که در خود مفهوم حزب انقلابى طبقه کارگر اغتشاش هست. اغتشاش‌ها را که کنار بزنيد آن چه مى‌ماند اين است که اين مفهوم نمى‌تواند معنايى جز حزبى براى آماده کردن طبقه کارگر براى انقلابى که در پيش روى جامعه است داشته باشد. پس نمى‌تواند چيزى جز بخشى از خود طبقه باشد که به ضرورت انقلاب بعدى آگاه شده است. پس نمى‌تواند چيزى جز بخش آگاه خود طبقه باشد. اينکه اين آگاهى چگونه به اين بخش رسيده است مسئله  فرعى‌تری است. آگاهى همواره ابعاد مرکبى دارد که نه تنها از مرز يک فرد و گروه مى‌گذرد که تاريخى و جهانى نيز هست. حتى مفهوم "حزب پيشگام طبقه" تعريف دقيقى نيست. پيشگام طبقه يعنى لايه‌اى از طبقه که در مبارزات طبقاتى جلوتر از بقيه است، يعنى قدم بعدى مبارزه را بهتر از ديگران درک می‌کند. پيشگام مى‌تواند بدون حزب وجود داشته باشد اما حزب بدون پيشگام معنى ندارد. حزب در واقع تلفيق پيشگام با آگاهى انقلابى است. اگر حزب نفوذ تعيين کننده اى در لايه پيشگام نداشته باشد هنوز فقط "حزب" در نام است.  اما در هر حال حتى با جلب کل پيشگام حزب انقلابى شايد تا شب تسخير قدرت همواره يک اقليت است. اما اقليت آگاه‌تر خود طبقه. همين الان در مقابل ما ده‌ها تعريف ديگر نيزوجود دارد که ده‌ها محفل و جريان و سازمان نيز مدافعش هستند که تنها هدفشان در واقع مخفى کردن همين تعريف واقعى و قراردادن حزب خارج از طبقه و بر فراز طبقه است.    
بدين ترتيب اگر قرار است اصول اوليه تشکيل حزب تدوين شود، اصل اول ما بايد خود مفهوم حزب باشد. حزب فرقه مذهبى نيست که بر اساس اعتقادها شکل گرفته باشد. حزب انقلابى طبقه کارگر نهادى سياسى است که توسط بخش آگاه‌تر طبقه براى مبارزه­ی سياسى بر اساس برنامه‌اى که بنيادگذاران آن براى جامعه پيشنهاد کرده‌اند تشکيل شده‌است. پس نقطه شروع حزب فعاليت هدفمند اجتماعى است. بنابراين به جاى فهم خود اين هدف، اينکه افراد بر اساس چه نظر و روشى‌ به آن رسيده‌اند مهم است اما نمى‌تواند پايه وحدت ما باشد. انواع و اقسام توسل جستن جریان­هاى موجود به اصول مارکسيزم يا لنينيزم، مائوئيزم، تروتسکيزم... چيزى جز توجيه فرقه‌گرايى نيست. کجاست آن مرجعى در جهان که براى ما اين اصول را تعريف و تعيين کند؟ آيا اين اصول در کتابى نوشته شده‌اند که همه جا تدريس مى‌شود؟ و اگر اين اصول به اين روشنى هستند که فقط نام بردن آن کافى است تا همه بياد آورند پس اين همه انشعاب بين اين فرقه‌ها على رغم سوگند به وفادارى چرا صورت مى‌گيرد؟ تنها نتيجه‌اى که هر آدمى‌ با عقل متوسط مى‌تواند از اين وضعيت بگيرد اين است که تئورى واحدى به اسم مارکسيزم يا ايزم‌هاى ديگر مورد اشاره وجود خارجى ندارد که عده‌اى با توسل به اصول آن خود را از ديگران جدا کنند. دست کم تجربه انقلاب ايران بايد به ما نشان داده باشد که اعتقاد به اصول عقيدتى در واقع يعنى سجده در برابر پيشوا و ولى فقيه. به نظر من، بويژه در شرايط فعلى که اغلب گرايش‌هاى مبلغ اين نوع ايزم‌ها به بن‌بست و تشتت رسيده‌اند، اصرار بر وحدت پيرامون اصول من‌درآوردى همين فرقه‌ها بزرگترين خطرى است که تشکيل حزب انقلابى طبقه کارگر در ايران را تهديد مى‌کند.
اصل دوم مسئله استراتژى است. استراتژى اهداف را مشخص مى‌سازد و بدون هدف مشترک نمى‌توان قدم‌هاى مشترک برداشت. حالا بماند که عده ای با دو استراتژی متفاوت می خواهند حزب واحدی بسازند. اما استراتژى انقلابى در ايران چيست؟ به اعتقاد من در اين باره مى‌توان زیاد حرف زد و نوشته هم فراوان است، اما آيا بين کارگران واقعا انقلابى و سوسياليستى هنوز کسى هست که نداند چه در ايران و چه در جهان ده‌ها سال است که اين سوال بيش از دو جواب نداشته و ندارد: يا انقلابى صريحا سوسياليستى و يا انواع و اقسام انقلاب‌هاى پر رنگ و لعاب دموکراتيک و همگى قلابى که جز اسارت مجدد پرولتاريا چيزى به ارمغان نياورده‌اند. بنابراين کسانى که با انواع و اقسام ترفندهاى تئوريک قصد اثبات چيزى جز اين را دارند آيا مى‌توانند ما را درمسير اين انقلاب همراهى کنند؟ بويژه اينکه اينگونه بحث ها در چپ ايران اختراع برخى از اين محافل تازه بدوران رسيده نيست (تازه نه از نظر سنى بلکه، تازه ترين انشعاب)، از قبل از انقلاب 57 همه بحث‌هايى که امروزه دوباره تکرار مى‌شود صورت گرفته بود. آيا بهتر نيست قبل از آموزش ديگران خود با اين تاريخچه آشنا شويم.  
 اما انقلاب سوسياليستى چيست؟ در اساس يعنى در هم شکستن ماشين دولتى بورژوايى و تسخير قدرت دولتى توسط کارگران و زحمتکشان براى آغاز انتقال به جامعه­ی سوسياليستى. يعنى انقلابى با هژمونى کارگرى براى خلع يد از سرمايه‌داران و اعمال کنترل کارگرى بر توليد و توزيع. اين استراتژى از مخيله کسى بيرون نيامده‌است بلکه از تناقض­های درونى خود نظام سرمايه‌دارى نشات مى‌گيرد. براى درک اين تناقض­ها تئورى‌اى لازم بود که واقعيات جامعه­ی سرمايه‌دارى را به ما نشان دهد. اما درک اين واقعيت ازعهده خودِ طبقه‌اى که در بطن آن واقعيت قرار گرفته نيز بر مى‌آيد. تئورى نقدا نشان داده‌است در جايى که دولتْ سرمايه‌دارى است و وجه توليد سرمايه‌دارى بر توليد اجتماعى غلبه کرده‌است، تنها راه پيشرفت اجتماعى خلع يد از سرمايه‌دارى و اجتماعى کردن توليد است.
ايران البته کشور سرمايه‌دارى عقب‌افتاده‌اى است. اين عقب‌افتادگى قبل از هر چيز خود را در عقب‌افتادگى در حل تکاليف دموکراتيک برجسته مى‌سازد. اما حل اين تکاليف عقب‌افتاده نيز مستلزم خلع يد از سرمايه‌داران است. سرمايه‌دارى در ايران دقيقا مانع اصلی در راه حل اين تکاليف است و درواقع نه تنها با سرکوب اين حقوق به قدرت رسيده‌است بلکه بدون سرکوب اين حقوق نمى‌تواند در قدرت بماند. بنابراين طبقه کارگر ايران دو وظيفه تاريخى متفاوت بدوش دارد. تکميل انقلاب دموکراتيک و آغاز انقلاب سوسياليستى. پس انقلاب ايران انقلابى است پرولترى اما با تکاليف مرکب. البته همين امروز همه انقلابيون فعلى الزاما چنين درکى ندارند. اما دست کم اين بايد آن اصلى باشد که فهم آن را در ليست اولين وظايف خود قرار دهند. از هر جا که آغاز کنيم، اولين اقدامِ هسته‌هاى مخفى سوسياليستى در ايران، رسيدن به درک مشترکى از استراتژى انقلابى و تدوين آن براى اولين گردهمآئى، کنفرانس يا تبادل نظر سراسرى اين هسته‌ها ست.
اصل سوم، خود هدف اين استراتژى يعنى دولت کارگرى يا ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا است. قدر مسلم اين که دولت کارگرى نه دولتِ عده‌اى به اسم کارگران است، نه دولت بخشى از کارگران عليه بخشى ديگر. دولت کارگرى در واقع دولت کل اردوى کار است. به قول مارکس از همان اول نوعى نادولت است. از همان اول در دست اکثريت جامعه است و بنابراين از همان اول به مثابه نهادى بر فراز جامعه رو به اضمحلال مى‌رود. انتقال به جامعه­ی سوسياليستى يعنى تکميل روند تاريخى آزادی انسان، يعنى در دست گرفتن سرنوشت انسان به دست خود انسان. يعنى از ميان برداشتن از خودبيگانگى انسان و تبديل انسان به موجودى واقعا اجتماعى. هدف قدرت دولتى کارگرى تحقق دادن به اين امر رهائى‌بخش است؛ اين يعنى سوسياليستى کردن جامعه. اما اگر کل اردوى کار بر امر انتقال به چنين جامعه‌اى کنترل و نظارت نداشته باشد رها نيز نخواهد شد و در پايانِ اين انتقال به جامعه‌اى با انسان‌هاى سوسياليستى تبديل نخواهد شد. پايان دادن به تقسيم اجتماعى بين کار فکرى و يدى يعنى پايان دادن به اين شرايط که عده‌اى در جامعه تصميم بگيرند و ديگران فقط مجرى باشند.
بنابراين از همان ابتدا بايد تاکيد داشت که نمى‌توان با افرادى که درک‌شان از دولت کارگرى نظام تک حزبى و ديکتاتورى پيشوا بر حزب و طبقه است حزب انقلابى ايجاد کرد. و يا با کسانى که تصور مى‌کنند به زور موعظه و سرنيزه مى‌توان انسان‌ها را سوسياليست کرد. بنابراين روشن کردن شکل دموکراتيک دولت کارگرى و توافق بر سر خطوط کلى آن مى‌تواند وحدت استراتژيک را مستحکم  سازد. اين هم دقيقا مسئله ديگرى است که هسته‌هاى اوليه بايد براى خود و همگان روشن کنند. شکل دموکراتيک انتقال به سوسياليزم چيست. در شرايطى که جهان به خاطر جناياتى که به نام سوسياليزم انجام گرفته در بحران اعتبار سوسياليزم فرورفته نمى‌توان پشت اين بهانه مخفى شد که ما نمى‌دانيم و بعدها خود مبارزه تعيين خواهد کرد. بدون احياى نظرى و سياسى اين شکل دموکراتيک اگر حزب انقلابى ساخته نشود خدمت بزرگترى است. 
مسئله چهارم به وضعيت ما در جهان بر مى‌گردد. سئوال ساده است. آيا ما قصد داريم بعد از انقلاب ديوار چينى دور ايران بکشيم و سوسياليزم را در ايران بسازيم، يا اينکه قبول داريم بدون گسترش انقلاب سوسياليستى در جهان انقلاب خود ما هم در خطر است؟ استراتژى انقلاب سوسياليستى همواره يک استراتژى جهانى بوده‌است، چرا که سرمايه‌دارى نظامى‌جهانى است. همان‌طور که در يک کارخانه و شهر، نمى‌توان در دل يک کشور سرمايه‌دارى سوسياليزم را بر پا کرد، در دل اقتصاد جهانى سرمايه‌دارى نيز نمى‌توان در يک کشور به جامعه­ی سوسياليستى رسيد. تز سوسياليزم در يک کشور يعنى خاک پاشيدن در چشم طبقه کارگر. حزب انقلابى طبقه کارگر بايد از اول روشن سازد بدون گسترش انقلاب جهانى، انقلاب در يک کشور هم عاقبت به شکست خواهد انجاميد.
اين چند نکته اوليه البته کافى نيست و تاکيد کنم ادعا ندارم که برداشت من تنها برداشت است و همه بايد همينطور بفهمند. قصد من بيشتر مسئله روش کار بود. به همين دليل هم اشاره کردم که کار تدارکاتى يعنى روشن کردن همين اصول ابتدايى. اما بايد گفت اينکه عده‌اى حتى همين چند اصل اوليه را قبول ندارند  خود مسئله‌اى است که سال‌ها از تشکيل حزب انقلابى در ايران جلوگيرى کرده‌است. فرقه‌هاى مخالف پشت ده‌ها اصل ديگر مخفى مى‌شوند که ناچار نشوند اين اصول ابتدايى‌تر را بپذيرند. آن جريانى تبديل به نطفه حزب انقلابى آينده خواهد شد که بتواند از همان ابتدا اصولى آغاز کند، اما با اصولى واقعى و نه من‌درآوردى و فرقه‌اى. بنابراين اتفاقا مرحله اول کار ما در ساختن حزب انقلابى طبقه کارگر روشن کردن اصول است. اما اينجا نبايد وقت خود را برای  بررسى اصول پيشنهادى جريان‌هايى  که خود حتى اصول ابتدائى بالا را قبول ندارند تلف کنیم. پس از اصول واقعى آغاز کنيم. از اصولى که هر پيشگام کارگرى با درجه­ی فعلى درک خود از مسائل ايران و جهان بتواند خود را در تنظيم و تدوين و اجراى آن سهيم بداند.
اگر هسته‌هاى انقلابى که شما نيز در بيانيه خود اعلام کرده‌ايد به اين گونه مباحث بين خود و پيشگام کارگرى دامن بزنند، دست کم پس از مدتى کار به خطوط اوليه برنامه‌اى که بايد مبناى وحدت حزب شود دست يافته‌ايم.
اما همان‌طور که در مقدمه اين بخش اشاره کردم، مسئله تدارک حزب انقلابى به تدارک جنبش سراسرى کارگرى بی‌ارتباط نيست. هسته انقلابى هنگامى‌به هسته حزبى تبديل مى‌شود که با پيشگام پيوند خورده باشد. پيشگام شکل نمى‌گيرد چرا که جنبش به نسبت شرايط ضعيف است. بنابراين فعاليت هر هسته‌اى در راه گسترش همکارى فعالين کارگرى براى تدارک جنبش سراسرى کارگرى مى‌تواند هم به رشد پيشگام و هم به تعميق پيوند آن با هسته آگاه کمک کند. اتحاد عمل و همکارى ما با ديگران نيز بايد بر همين اساس باشد. ما مى‌توانيم با هر فرد و جريان و محفلى که واقعا و در عمل براى جنبش سراسرى کارگرى فعاليت مى‌کند اتحاد عمل و نه اتحاد برنامه اى داشته باشيم.
بنابراين سه وظيفه عاجل در برابر ما قرار دارد. بحث و تبادل نظر براى تدوين اصول اوليه کار مشترک حزبى، تدوين خطوط کلى بخش دموکراتيک و بخش سوسياليستى برنامه انقلابى و کار عملى با فعالين کارگرى براى تدارک جنبش سراسرى و در نتيجه گسترش و استحکام پيوند با پيشگام کارگرى.

3. مسائل عمده جنبش کارگرى
در بالا اشاره کردم که چرا مسئله کليدى مسئله قدرت دولتى است. در انقلاب 57 نيز مسئله کليدى عينا همين بود. دو راه حل در مقابل جامعه قرار داشت؛ يا حفظ دولت بورژوايى اما بدون شاه و يا در هم شکستن آن و حل تکاليف انقلاب ايران. بورژوازى داخلى و خارجى دست به دست هم دادند تا به کمک سلسله مراتب شيعه و تجار بزرگ بازار راه حل اول را بر ايران تحميل کنند و قدرت دولتى طبقات حاکم را نجات دهند. همانطور که در آن زمان نيرويى ارتجاعى‌تر و تاريکتر از شاه و امپرياليزم نيز در کنار نيروهاى انقلابى براى سرنگونى رژيم شاه تلاش مى‌کرد امروزه نيز نيرويى حتى ارتجاعى‌تر از دستگاه حاکمه در ايران (حاصل پيوند بين ضد انقلاب شکست خورده با ارتجاعى‌ترين جناح‌هاى امپرياليستى و صهيونيستى) نيز خواهان سرنگونى آن است. اين ترکيب وضعيت ويژه‌اى را در ايران ايجاد کرده‌است. از طرفى بسيارى از توده‌‌ها به خاطر اينکه مبادا در مبارزه عليه رژيم با نيروهاى ارتجاعى داخلى و خارجى مخلوط شوند در مبارزه تعلل مى‌کنند و از طرف ديگر نيروهاى ارتجاعى مى‌توانند با عدم حضور توده‌ها در صحنه از هر دارو دسته مزدورى که خود به راه انداخته‌اند به نام توده‌ها بهره‌بردارى کنند.
اين پديده در جنبش کارگرى نيز اثرهاى مخربى داشته‌است. امپرياليزم آمريکا هر بار که به دنبال سياست تغيير رژيم در کشورى مى‌رود تلاش مى‌کند با بسيج مردم در محل و به بهانه دفاع از آنها دخالت خود را توجيه کند. يکى از مهمترين نيروهاى محلى جنبش کارگرى است. عملکرد اين سياست را ما بارها مشاهده کرده‌ايم ـ از کودتاى شيلى گرفته تا انقلاب نارنجى اوکراين ويا همين امروز در ونزوئلا. امپرياليزم با وصل کردن بخشى از فعالين کارگرى و يا تشکل‌هاى کارگرى به نهادهاى بين‌المللىِ به اصطلاح کارگرى وابسته به خود مى‌تواند در مواقع لازم يا از اسم و يا از خود آنها براى اجرای سياست‌هاى خود استفاده کند. نهاد عمده‌اى که اين پوشش را در اختيار دولت آمريکا قرار مى‌دهد کنفدراسيون بين‌المللى اتحاديه‌های کارگرى است که از دهه 1980 به بعد، در دوره جهانى‌سازى، سازمان جهانى کار را نيز کاملا تحت کنترل خود گرفته‌است. اين سازمان در واقع همان "کنفدراسيون بين المللى اتحاديه‌هاى آزاد کارگرى" سابق است که به کمک فدراسيون کار وابسته به دولت آمريکا در دوران جنگ سرد عليه "فدراسيون جهانى اتحاديه‌هاى کارگرى" ساخته شد. اين کنفدراسيون داراى چندين "فدراسيون جهانى" (مثل فدراسيون جهانى ترانسپورت و يا فدراسيون جهانى روزنامه‌نگاران) است که در واقع از همان اول سازمان‌هايى آمريکايى بودند و به "کمک" فدراسيون کار آمريکا (يعنى به کمک نهادهاى امنيتى و با بودجه بنيادهاى "خيريه" شبه دولتى با نام هاى پر طمطراقى مثل دفاع از ميراث دموکراسى آمريکايى) ساخته شدند و توسط آن هدايت مى‌شوند. از آنجا که تشکيلات دولتى خانه کارگر به سازمان بين‌المللى رقيب وابسته است، شبکه‌سازى اين فدراسيون‌هاى آمريکايى در ايران متوجه تشکل‌هاى مستقل کارگرى شده است. مثلا همين فدراسيون جهانى ترانسپورت بود که چندين سال پيش اسانلو را به تور انداخت. بدون آنکه بخواهيم از کسى نام ببريم، همه مى‌دانيم در جنبش کارگرى ما نيز نقدا از اينگونه جریان­هاى وابسته و فرصت‌طلب وجود دارند (بويژه در خارج کشور و در ميان فرقه هايى که وابستگى مالى به نهاد هاى امپرياليستى را براى تداوم فرقه زرنگى سياسى مى‌دانند). اين جریان­ها از چندين سال قبل تا کنون به دلالى بين امپرياليزم و طبقه کارگر ايران مشغول بوده‌اند. به نظر من در شرايط نفرت عمومى‌ عليه خانه کارگر و تشکل‌هاى زرد دولتى، خطر رشد نفوذ اين گونه نهادها در جنبش کارگرى ايران خطرى جدى است. بويژه اکنون که دولت روحانى تلاش دارد با پذيرش و اجراى مقاوله‌نامه‌هاى سازمان جهانى کار زمينه را براى پيوستن به سازمان جهانى تجارت فراهم سازد، اين خطر جدى‌تر نيز شده‌است. در واقع اگر خود طبقه کارگر نتواند در گسترش سازمان‌هاى مستقل خود و ايجاد جنبش مستقل سراسرى موفق شود، مى‌توان انتظار داشت که در کنار تشکل‌هاى قلابى دولتى تشکل‌هايى هم وابسته به امپرياليزم آمريکا شکل بگيرند که عملا از حمايت غير رسمى بخشى ‌از خود رژيم ايران نيز برخوردار باشند. به نظر من دردوره فعلى دورى کردن از اينگونه نهادهاى مشکوک بين‌المللى و از آن بدتر در ارتباط قرار گرفتن با این نهادها از طریق آدم‌هاى مشکوک‌ترى که از طرف آنها تماس مى‌گيرند بسيار مهم است. نبايد از چاله به چاه افتاد! البته برخى چاه را ترجيح مى دهند اما بسيارى نيز تصادفى در آن افتاده‌اند. بنابراين اينکه مثلا يک کارگر تصور کند آمريکا يا عربستان سعودى به دادشان خواهد رسيد اثبات نمى‌کند که  خواهان در چاه افتادن است. تنها شکل خنثى کردن اين توطئه درگير کردن قربانيان آن در پروژه ايجاد جنبش مستقل سراسرى است.
اين اما جنبه فرعى‌ترى از خطرى است که طبقه کارگر را تهديد مى‌کند. کمبود اصلى اينجاست که وارد دورانى شده‌ايم که تغيير رژيم در دستور روز قرار گرفته اما طبقه کارگر نه بديلى ارائه داده‌است و نه اساسا در تمام دوره قبلى در گير مسائل سياسى کشور بوده‌است. تاکنون انواع و اقسام  الگوهاى تغيير رژيم از بالا ارائه داده شده‌اند. بويژه در دوران انتخابات ریاست جمهورى که مسئله سرنوشت رژيم در مرکز توجه عموم قرار مى‌گيرد و بديل‌هاى بورژوائى اپوزيسيون داخل و خارج به نحوى از انحا در اذهان عمومى‌سنجيده مى‌شوند. جاى چيزى که همواره خالى است مداخله طبقه کارگر به مثابه طبقه در اين مبحث مرکزى سياسى جامعه­ی ماست. سايه روشن‌هاى متفاوت برنامه‌هاى بورژوائى را که به کنار بزنيم در حال حاضر دو راه حل عمده براى تغيير و اصلاح بورژوائى رژيم در برابر جامعه قرار گرفته‌است: يا اصلاح از درون به کمک نيروهاى اصلاح‌طلبِ درون خود حاکميت، يا تغيير از بيرون به کمک امپرياليزم آمريکا و ايادى آن در ايران و منطقه. فقدان بديل کارگرى باعث شده‌است که بسيارى از کارگران  نيز عملا به دنبال يکى از اين دو راه حل بروند. البته اين طبقه حزبى ندارد که بتواند بواسطه آن چنين بديلى را به جامعه ارائه دهد اما آيا عناصر آگاه‌تر درون آن نبايد دست کم در سطح تبليغاتى شعارهاى اين طبقه را براى وضعيت فعلى برجسته کنند؟ اين جا منظورم فقط خواست‌هاى تاريخى خود طبقه نيست. شعار حکومتى اردوى کار البته "حکومت کارگران و زحمتکشان" و شکل حکومتى مناسب آن "جمهورى شورايى" است. بنابراين شعارهاى به اصطلاح حکومتى ما روشن است، اما اين شعار در واقع فقط در شرايط آماده براى انقلاب سوسياليستى جنبه عملى به خود خواهد گرفت. امروزه آن چه بر حوزه سياست در ايران غلبه دارد مسئله دموکراتيزه شدن رژيم سياسى است.  و اين تصادفى نيست. دقيقا به اين دليل که تکاليف دموکراتيک در ايران حل نشده‌اند. مسئله دموکراسى عمده‌ترين مسئله سياسى است که ذهنيت توده‌ها را به خود جلب مى‌کند. اولين و فورى‌ترين تکليف انقلاب ايران که در بحران بعدى نيز در مقابل ما قرار خواهد داشت مسئله دموکراسى است. بنابراين تعجبى ندارد که کارگران نيز به دنبال بديل‌هايى کشيده شوند که سرنگونى استبداد و دموکراسى بيشترى را وعده مى‌دهند. اما اين وعده‌ها فقط پوششى هستند براى هدف اصلى بوژوازى که نوعى تغيير رژيم از بالا و بدون مداخله­ی مستقل توده‌هاست. اگر طبقه کارگر بخواهد رسالت تاريخى خود را تحقق دهد بايد رهبرى مبارزات جارى براى دموکراسى را در دست بگيرد و در مقابل آلترناتيوهاى بورژوائى و راه حل­هاى تغيير رژيم از بالا، بديل دموکراتيک تر تصميم گيرى از پايين را برجسته کند. و آن هم چيزى نيست جز خواست مجلس موسسان. مجلسى که پيشنهاد خود شکل حکومتى را به بحث و تصميم‌گيرى نمايندگان مردم بگذارد. رهبرى مبارزات دموکراتيک در ايران يعنى رهبرى مبارزه براى مجلس موسسان. طبقه کارگر اگر نتواند رهبرى مبارزات دموکراتيک را در دست بگيرد يعنى خود در عمل اثبات کرده است که توانائى انقلاب سوسياليستى را نيز ندارد. به گفته مارکس انقلاب سوسياليستى ىعنى پيروزى در نبرد براى دموکراسى. جريان هاى بورژوايى يا مخالف تشکيل مجلس موسسان هستند يا اگر در حرف مى پذيرند منظورشان "مجلس موسسان" در نام است. يعنى مجلسى که فقط براى مهر تاييد زدن بر زدوبندى که در بالا صورت گرفته فراخوانده مى‌شود. اين فقط طبقه کارگر است که مى‌تواند حق تعيين سرنوشت جامعه را به کل جامعه بدهد.
از طرف ديگر طبقه کارگر نبايد براى وحدت با ساير لايه‌ها شعار حکومتى خود را به سطح شعارهاى بورژوايى کاهش دهد (مثلا شعار جمهورى دموکراتيک)، اما مى‌تواند براى تشکيل مجلس موسسان با ساير نيروهاى دموکرات اتحاد عمل داشته باشد. مجلس موسسانى انقلابى و دموکراتيک، يعنى مجلسى که واقعا به شکلى دموکراتيک و از پايين انتخاب شود، يعنى واقعا منعکس کننده­ی اراده­ی توده‌ها باشد و قدرتى بالاتر از خود را به رسميت نشناسد. به نظر من در آستانه انقلاب بعدى شعار مرکزى پرولتاريا بايد آن خواستى باشد که توطئه‌هاى تغيير رژيم از بالا را خنثى کند و دموکراتيک‌ترين شرايط را براى اعتلاى انقلاب و تشکيل دولت کارگرى فراهم سازد. طبقه کارگر مى‌تواند جز بورژوازى و لايه‌هاى فوقانى خرده‌بوژوازى، ساير مردم را پيرامون چنين شعارى متحد سازد. توضيح و تبليغ اين خواست يکى از مهمترين وظايف ما در دوره­ی فعلى است. در طى چند سال آينده طبقه کارگر تا آنجا طبقه‌اى واقعى خواهد شد که سياسى شود، و سياسى شدن در چند سال آينده چيزى جز دفاع از ضرورت ايجاد جنبش سراسرى کارگرى و تبليغ و ترويج خواست مجلس موسسان نيست.

تراب ـ شهريور 1397
[فکر ‌کنم کم و بيش به همه سوالات شما پاسخ دادم. اما اگر نکات ديگرى باقى مانده به هر حال بر اساس اين نوشته مى توان سوالات شخصی ‌ترى را طرح کرد.]  



منابع

پیش به سوی تشکل سراسری کارگران ایران ـ بيانيه اول ماه مه 1397 ـ جمعى از فعالان کارگرى

مانيفست سده انقلاب اکتبر - نکاتى در باره حزب انقلابى، جمعى از فعالان کمونيست، مهر ١٣٩٦

وظايف کمونيست ها در قبال جنبش کارگرى ـ جمعى از فعالان کمونيست، مهر ١٣٩٦

فتنه، شورش، انقلاب و فروپاشى اجتماعى ـ مصاحبه بهزاد اسدى با تراب ثالث، فروردين 1397

سوسياليزم و شعار مجلس موسسان ـ تراب ثالث، ارديبهشت ۱۳۹۴

مارکسيزم و مساله استراتژى انقلابى ـ تراب ثالث، ارديبهشت ۱۳۹۴ 

مارکس و ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا ـ تراب ثالث، ارديبهشت ۱۳۹۴

در باره سازمان سراسرى کارگران ايران ـ تراب ثالث، بهمن ۱۳۹۳