آه -
شاهرخ !
ضجه های خواهرت
مُستاجرِ سمجی ست
که خالی نمی کند؛
اتاقش را -
در گوش های کرِ من؛
سوارانِ دشتِ قدرت به سکوت میتازند
وکوروش -
دستِ هزار کارگرِ حادثه در دستانش
لبخندمیزند؛
من هراسان وُ شتابان باشدتِ تمام -
دست هایم را می رقصانم دربرابر چشم
سایه ی وهم آلودِ زندانی در بلفاست ،
چسبیده به صورتم ؛
نه !
چه خواب
چه بیداری
نمی خواهمش ،نمی خواهمش
چیزی نمانده است
گراهتِ جهانی دهگده ای
در اوین -
زندانی ست .
"فلزبان"
۹۵/۴/۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر