“این یک شعر نیست“
برای شاهرخ زمانی
خبرسازی بیهوده:
مرگ طبیعی یک زندانی
كدام واقعیت بود؟
نام: شاهرخ
فامیل: زمانی
شغل: کارگر، نقاش ساختمان
جرم: میدوید تا کارگران بیتشکل چند روز بیشتر زنده بمانند
سه روز پس از زادروز من رفت
۲۲ شهریور ۹۴
روزنامه بیرحم است
واقعیت را میسوزاند.
تنها واژهي
“زندانی“ در تیترش حقيقت داشت.
تا یادمان نرود که او بیهوده بود، طبیعی مرد و البته
خبرساز شد!
شاید روزی فرودستان
نعش رفقیانشان را با شعرهای “برشت“ به گور بسپارند
و نه با صدای خداوندگاران مرگ
و در تیترهای زرد بوقهای مسلط
خبرساز شدن یعنی تنبان بیبضاعت من
که آنقدر شهامت نداشتم تا غلاف از آلت مبارک برکشم
و ذولفقارم را همچون رفقایم
با عشق و احترام فراوان به سیمای کریه
میهمان نامحترم رسانه پرت کنم.
خبرسازشدن یعنی بازکاشت آن صدای ابتذال
تا نونهالان سردرگم، کنار حرم و شمع و کتاب باز خدای حاکم،
به استغاثه بایستند
کفترهای بیچاره ای كه با اصواتی نامفهوم، رمهوار
آزادی مگس در بند را
از عنکبوت گدایی کنند.
که البته به ناحق در زندان است
او را به سیرک بسپارید تا شادمان کند!
زندان چاهیست عمیق
تا امامان زمانمان غرق شوند!
حجلهایست تا دختران خدا
ـ چریکهای باکره ـ اضاله شوند
سینههایی که با گلولهها خوابیدند
تا فردا کودکان خشم و هیاهو از حاشیهها سربرآورند
که کجایند مادران و پدرانمان، آن روایتگران فردا؟!
بایِّ ذَنبٍ قُتِلَت
دامادی را میشناختم
وقتی شعر میخواند
در حنجرهاش عاطفه تیرباران میشد
عاطفه که بچه را زایید تا بمیرد!
و گفت پیش از اینکه بمیری جاودانه
میشوی
و هیچکس در انتظارمان نیست
آنها به ما وعدهای نمیدهند
وعدههایشان را در سوراخهای بخارآلود
خیابانهای نیویورک و در بوی گند شاش بچههای اعماق ریختهاند
در اوکلند و نمایش شبانه پلیسهای
مهربان
و مردان غریبهای در دستبند
با شلوارهایی گشاد و رهاشده
با لهجهی بردهای که هنوز میخواهد فرار کند انگار
بردگانی که از سر حادثه سیاه یا
سرخند!
تا مکزیکیهای خطرناک در سرزمین خویش غیرقانونی
بمیرند
تا عربها از بمب به دریا فرار کنند
تا فلسطین فراموش شود
تا سومالی بسوزد
آنقدر که
همیشه یادمان
باشد تنها دو راه میماند:
یا با آنها ، یا با آنها!
و راهی که من میشناسم:
کشتی را سوراخ کن!
و من چقدر شما را که در زندان میمیرید دوست دارم!
اندامتان سالها از شعورتان پیرتر،
عصبها متلاشی میشوند
امید نخي سیگار است.
لبهاییست که با اشک زمزمه میشود:
دوستت دارم
مغز مینویسد
انگشتانت مشت میشود برای چه؟
میروی که ما بمیریم و عنکبوتها
بگویند مرد؟
طبیعی مرد؟!
کاملا طبیعی؟
مثل بچههای افغانستان؟
با گوشهایی پر از گوگرد و سرب و خاک؟
کاملا طبیعی
مثل خشم من در شعر
که فروغ بخوانم و سردم شود و بگویم
قرار است انگار بزودی با آتش گرم
شوم
کاملا طبیعی!
برای همین شعر مینویسم
تا همینجا بمیرم
تا دست کم
در شعرم برایت یک کیلو گوشت بیاورم
با استخوان و دنبه
نخود و لوبیای کافی
و پنهانی کُردی بپوشم
از مرز
تنم بگذرم
آنقدر سیر که گرسنگي قصه شود
والبته با آتش و لباسهای لاکچری تو! سفیدبرفی متوسط
من!
با آتش و بوی پوست سفیدت!
“اون شلوارک کوتاهه رو بپوش
دوستاتم بگو بیان“
زعفرانیه چقدر گران است که نمیشود
روی برنج تایلندی بریزم
حالا مدیر اصرار دارد که شاهرخ بیهوده بود
فراموششدگان بیهوده
كه نود و پنج درصد مردم جهان اند
تنها همان ۵ درصدند
آنها که میتوانند و میدانند که
باهودهاند!
تا اما گلدمن را سلب تابعیت کنند
مایاکوفسکی دیوانهای باشد در کوچهها
تا گاوهای اسپانیا به ایگلسیاس سقوط کنند
تا دالی از والتدیسنی لب بگیرد
و خروار خروار
فعال حقوق بشر
با پروندههای باز تجاوز و توهین و تهدید
از زنان مثل اسبی مرده روی دوش
کولبران حمایت کنند
و بکنند
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي
وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي
وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي
يَفْقَهُوا قَوْلِي
“پشت هرنشانه آن
خودانگیزنده، آن امر پنهان و مرموز
چندگانهای حفر میکند
هر گزاره
دشنهایایست که فرمان ایست میدهد
كه دریده شویم
که دریده شویم…“
ما بربرهای نامتمدن که هنوز بدبینانه
به انسان امیدواریم
تا هستیمان را
کارمان را
زنان و مردان و کودکانمان را بگیرند
و به شهر زیبایمان لبخند بزنند
تا لبخند
بزنیم
تا يادمان نرود كه زنده ايم
كه همدست نيستيم
همسنگريم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر